[روز جشن قصر سلطنتی]
تهیونگ آماده شده بود و با حالتی آرام در اتاق استراحت کنار سالن جشن نشسته بود. برنامه این بود که جشن داخل سالن اجرا شود ولی دیروز در لحظه آخر ملکه تغییر عقیده داد و ترجیح داد تاجگذاری و مراسم تقدیر از فرماندهان و سپاه در باغ سلطنتی برگذار شود.همه چیز آماده بود به جز مکانی برای منتظر ماندن تهیونگ تا وقتی که امپراطور از راه برسد و او را فرا بخواند. نقشه ای به در زده شد و بعد از آن هیبت دو تن از فرماندهان جنگ در چهار چوب در نمایان شد.تهیونگ با دیدن دوستانش لبخندی زد و گفت:
_هی!بالاخره رسیدین!
جازمین شانه ای بالا انداخت و جونگ کوک تعظیم کوتاهی کرد و بعد از آن هر دو نفر روی کاناپه رو به روی تهیونگ افتادند.
_چتونه؟چرا انقدر پکرید؟
جونگ کوک آهی کشید و گفت:
_ روز های جشن رو دوست ندارم... مخصوصا الان که قراره یکی از افرادی باشم که تمام روز همه چشمشون رو بهش دوختن....
_چرا انقدر از تنها بودن لذت میبری کوک؟
_بذار من یه چیزی بپرسم.چی تو بودن با مردم احمق هست که تو ازش لذت ببری؟
جازمین خنده بلندی کرد و گفت:
_خدای من! تهیونگ چه جوابی داری بهش بدی غیر از این که بگی مجبوری با مردم خوب باشی از اونجا که ولیعهدی؟
_خب حالا هرچی!تو چرا پکری جازمین؟
_نگران برادرمم.
هر دو پسر سیخ نشستند و گوش تیز کردند...
_جیمین؟چرا؟
_دیروز به دیدن ملکه اومد.
تهیونگ که متعجب شده بود با ناباوری گفت:
_مگه احمقه؟چرا باید به دیدن مادر بیاد؟اون هم قبل از این که ورودش به جامعه اعلام بشه!چی تو سرشه؟
_اولا که چیزی تو سرش نیست. دوما که خودش هم همچین خوشش نمیاد بیاد به قصر. ملکه دعوتش کرده بود.
جونگ کوک به جلو خم شد و آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستانش را در هم گره کرد
_چرا ملکه بای. جیمین رو دعوت کنه؟نکنه نقشه ای داره؟
_منم نگران همینم.از وقتی جیمین از دیدار با ایشون برگشته خیلی تو خودشه...بیشتر از همیشه.....
تهیونگ سکوت کرد...او مادرش را میشناخت.او مادر مهربان و دلسوزی بود و با تمام فرزندانش خوب بود ولی....با دیگران....نه زیاد.زخم زبان عربی که میزد از شمشیر برنده تر بود و هر کاری از دستش بر می آمد...تنها کلمههایی که به ذهنش آمدند را به زبان آورد:
_نذار برادرت زیاد جلو چشم مادرم باشه....از دست غریبه ها بگو چیزی نگیره و نخوره....تنها هم جایی نره...
جازمین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:
_بیخیال تهیونگ...قرار نیست که به خاطر این که ازش خوشش نمیاد بکشدش که....نه؟
در زده شد و خادم داخل شد.
_جشن شروع شده و بعد از مدتی امپراطور خواهند رسید.
جازمین و جونگ کوک بلند شدند و به سمت در رفتند.
_من و جازمین دیگه میریم.بهتره قبل از تو تو باغ باشیم تا ورودت رو ببینیم.موفق باشی ولیعهد تاجدار.
تهیونگ لبخند بزرگی زد و به آنها دست تکان داد. باید آماده میشد. به کمک خادم شنل بلند بنفشی که نماد خاندان سلطنتی بود به تن کرد و تاج کوچکی که امروز قرار بود با تاج بزرگتری توسط امپراتور عوض شود به سر گذاشت و منتظر دستور ماند....
جونگ کوک و جازمین در حال رفتن به سمت قصر بودند که جونگ کوک گفت:
_گل سر زیباییه جازمین. خیلی به رنگ چشمات میاد!
جازمین لبخندی زد و گفت
_سلیقه برادرمه!البته که زیباست.
(گل سر زیباست ولی وقتی رو سر توعه برازنده تر میشه.) حرفیه که جیمین بهم گفت.جازمین با غرور سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفس به راهش ادامه داد.
_واقعا؟برادرت درست گفته زیباست.ولی وجود اون شاااااید یکم به صورتت رنگ و رو بده!اونم شایدااا شاید.
_هییی!
جازمین مشتش را بالا برد که یک مشت به پس کله جونگ کوک بزند که ناگهان متوجه شد به باغ رسیدند و این کار شایسته نیست.دستش را پایین آورد و لباسش را مرتب کرد.
_اهم. بهتره برم تو جایگاه خانوادم.
_درسته منم میرم.
جایگاه خاندان پارک و خاندان جئون تقریبا رو به روی هم بود. جونگ کوک فرمانده پارک و جازمین را دید که کنار هم نشسته بودن و دخترک کوچکی روی پای فرمانده بود. او باید جنیت میبود همان خواهر شر و شیطان جازمین که جان همه را به ایشان رسانده بود. و در طرفی دیگر.....
پسری زیبا نشسته بود و داشت با لبخند دلنشینی به بقیه اعضای خانواده اش نگاه میکرد...در چشمان جنگ کوک موهای بلند و نقره پسر به مانند آبشاری از گرد های درخشان ماه جلوه میکرد و چشمان آبی رنگش همانند دریا....همانقدر بیکران و بزرگ....در آن لحظه جونگ کوک میتوانست صدای تپش های بلند قلبش را بشنود.اولین بار بود که قلبش برای کسی با این شدت در سینه میکوبید.....______________________________
سلام قشنگای من!
راستش امروز داشتم تو تلگرام برا خودم میگشتم که یه چند تا ویدیو دیدم که وایب شخصیت های انیمه ای رو گذاشته بود. و من اینطوری بودم که:چرا که نه؟منم میتونم وایب شخصیت های رمانمو ادیت کنم، از داستان اسپویل بزارم، نظر خواهی کنم، فیک های بعدیمو معرفی کنم و از همه مهمتر با کلی آدم دوست بشم و با هم ایده پردازی کنیم و در باره ادامه داستان ها با هم حرف بزنیم و نظراتمونو رد و بدل کنیم.پس همین شد که این چنل رو زدم!
اگر دلتون خواست میتونید بیاید و به خانواده کوچولوعه من بپیوندید🥺💜لینک چنل:
https://t.me/blackmoonfic
https://t.me/blackmoonfic
YOU ARE READING
my miracle
Fanfictionname: my miracle Genre: Omegaverse, Drama, Romance, Historical, Angst اسم : معجزه من ژانر: امگاورس، درام،رومنس،تاریخی،انگست کاپل:کوکمین نویسنده: آلو🌺 ___________________________________________________ در جنگلی که زیر نور ماه میدرخشید به راه افتاد...