ch15

108 37 12
                                    

[روز جشن قصر سلطنتی]

تهیونگ آماده شده بود و با حالتی آرام در اتاق استراحت کنار سالن جشن نشسته بود. برنامه این بود که جشن داخل سالن اجرا شود ولی دیروز در لحظه آخر ملکه تغییر عقیده داد و ترجیح داد تاجگذاری و مراسم تقدیر از فرماندهان و سپاه در باغ سلطنتی برگذار شود.همه چیز آماده بود به جز مکانی برای منتظر ماندن تهیونگ تا وقتی که امپراطور از راه برسد و او را فرا بخواند. نقشه ای به در زده شد و بعد از آن هیبت دو تن از فرماندهان جنگ در چهار چوب در نمایان شد.تهیونگ با دیدن دوستانش لبخندی زد و گفت:

_هی!بالاخره رسیدین!

جازمین شانه ای بالا انداخت و جونگ کوک تعظیم کوتاهی کرد و بعد از آن هر دو نفر روی کاناپه رو به روی تهیونگ افتادند.

_چتونه؟چرا انقدر پکرید؟

جونگ کوک آهی کشید و گفت:

_ روز های جشن رو دوست ندارم... مخصوصا الان که قراره یکی از افرادی باشم که تمام روز همه چشمشون رو بهش دوختن....

_چرا انقدر از تنها بودن لذت میبری کوک؟

_بذار من یه چیزی بپرسم.چی تو بودن با مردم احمق هست که تو ازش لذت ببری؟

جازمین خنده بلندی کرد و گفت:

_خدای من! تهیونگ چه جوابی داری بهش بدی غیر از این که بگی مجبوری با مردم خوب باشی از اونجا که ولیعهدی؟

_خب حالا هرچی!تو چرا پکری جازمین؟

_نگران برادرمم.

هر دو پسر سیخ نشستند و گوش تیز کردند...

_جیمین؟چرا؟

_دیروز به دیدن ملکه اومد.

تهیونگ که متعجب شده بود با ناباوری گفت:

_مگه احمقه؟چرا باید به دیدن مادر بیاد؟اون هم قبل از این که ورودش به جامعه اعلام بشه!چی تو سرشه؟

_اولا که چیزی تو سرش نیست. دوما که خودش هم همچین خوشش نمیاد بیاد به قصر. ملکه دعوتش کرده بود.

جونگ کوک به جلو خم شد و آرنج هایش را روی پاهایش گذاشت و دستانش را در هم گره کرد

_چرا ملکه بای. جیمین رو دعوت کنه؟نکنه نقشه ای داره؟

_منم نگران همینم.از وقتی جیمین از دیدار با ایشون برگشته خیلی تو خودشه...بیشتر از همیشه.....

تهیونگ سکوت کرد...او مادرش را می‌شناخت.او مادر مهربان و دلسوزی بود و با تمام فرزندانش خوب بود ولی....با دیگران....نه زیاد.زخم زبان عربی که میزد از شمشیر برنده تر بود و هر کاری از دستش بر می آمد...تنها کلمه‌هایی که به ذهنش آمدند را به زبان آورد:

_نذار برادرت زیاد جلو چشم مادرم باشه....از دست غریبه ها بگو چیزی نگیره و نخوره....تنها هم جایی نره...

جازمین دستش را روی قلبش گذاشت و گفت:

_بیخیال تهیونگ...قرار نیست که به خاطر این که ازش خوشش نمیاد بکشدش که....نه؟

در زده شد و خادم داخل شد.

_جشن شروع شده و بعد از مدتی امپراطور خواهند رسید.

جازمین و جونگ کوک بلند شدند و به سمت در رفتند.

_من و جازمین دیگه میریم.بهتره قبل از تو تو باغ باشیم تا ورودت رو ببینیم.موفق باشی ولیعهد تاجدار.

تهیونگ لبخند بزرگی زد و به آنها دست تکان داد. باید آماده میشد. به کمک خادم شنل بلند بنفشی که نماد خاندان سلطنتی بود به تن کرد و تاج کوچکی که امروز قرار بود با تاج بزرگتری توسط امپراتور عوض شود به سر گذاشت و منتظر دستور ماند....

جونگ کوک و جازمین در حال رفتن به سمت قصر بودند که جونگ کوک گفت:

_گل سر زیباییه جازمین. خیلی به رنگ چشمات میاد!

جازمین لبخندی زد و گفت

_سلیقه برادرمه!البته که زیباست.
(گل سر زیباست ولی وقتی رو سر توعه برازنده تر میشه.) حرفیه که جیمین بهم گفت.

جازمین با غرور سرش را بالا گرفت و با اعتماد به نفس به راهش ادامه داد.

_واقعا؟برادرت درست گفته زیباست.ولی وجود اون شاااااید یکم به صورتت رنگ و رو بده!اونم شایدااا شاید.

_هییی!

جازمین مشتش را بالا برد که یک مشت به پس کله جونگ کوک بزند که ناگهان متوجه شد به باغ رسیدند و این کار شایسته نیست.دستش را پایین آورد و لباسش را مرتب کرد.

_اهم. بهتره برم تو جایگاه خانوادم.

_درسته منم میرم.

جایگاه خاندان پارک و خاندان جئون تقریبا رو به روی هم بود. جونگ کوک فرمانده پارک و جازمین را دید که کنار هم نشسته بودن و دخترک کوچکی روی پای فرمانده بود. او باید جنیت می‌بود همان خواهر شر و شیطان جازمین که جان همه را به ایشان رسانده بود. و در طرفی دیگر.....
پسری زیبا نشسته بود و داشت با لبخند دلنشینی به بقیه اعضای خانواده اش نگاه میکرد...در چشمان جنگ کوک موهای بلند و نقره پسر به مانند آبشاری از گرد های درخشان ماه جلوه میکرد و چشمان آبی رنگش همانند دریا....همان‌قدر بیکران و بزرگ....در آن لحظه جونگ کوک می‌توانست صدای تپش های بلند قلبش را بشنود.اولین بار بود که قلبش برای کسی با این شدت در سینه میکوبید.....

______________________________

سلام قشنگای من!
راستش امروز داشتم تو تلگرام برا خودم می‌گشتم که یه چند تا ویدیو دیدم که وایب شخصیت های انیمه ای رو گذاشته بود. و من اینطوری بودم که:چرا که نه؟منم میتونم وایب شخصیت های رمانمو ادیت کنم، از داستان اسپویل بزارم، نظر خواهی کنم، فیک های بعدیمو معرفی کنم و از همه مهمتر با کلی آدم دوست بشم و با هم ایده پردازی کنیم و در باره ادامه داستان ها با هم حرف بزنیم و نظراتمونو رد و بدل کنیم.

پس همین شد که این چنل رو زدم!
اگر دلتون خواست میتونید بیاید و به خانواده کوچولوعه من بپیوندید🥺💜

لینک چنل:
https://t.me/blackmoonfic
https://t.me/blackmoonfic

my miracle Where stories live. Discover now