ch21

115 36 10
                                    

تهیونگ از وقتی وارد اتاق شده بود و جنیت را دیده بود عاشق این شده بود که با شخنانش سربه‌سر  آن دختر خجالتی بگذارد و باعث شود بیشتر از پیش خودش را پشت خواهر و برادرش پنهان کند... ناگهان انگار که موضوعی را به یاد آورده باشد رو یه جیمین کرد و پرسید:

_راستی جیمین.

_بله ولیعهد ؟

_چهره کسی که بهت حمله کرد رو دیدی؟

_نه. صورتشو پوشونده بود.

_که اینطور...

_ولی...رایحه اش رو حس کردم...

_رایحه؟

_بویی شبیه به آتش و خاکستر داشت.

_اتش و خاکستر... خب اینو به واحد جست و جو میگم. ممنون از کمکت جیمین.

تهیونگ بلند شد و به سمت جازمین برگشت دستش را روی شانه او گذاشت و رو به جیمین گفت:

_جیمین این خواهرت باز چیزی به برادر من گفته؟

_به برادرتون؟

_برایان رو میگم. جلوی در که دیدمش حالش گرفته بود. فکر کردم شاید این باز چیزی بهش گفته.

جیمین دستش را جلوی دهانش گذاشت و در حالی که می‌خندید گفت:

_خواهرم چیزی به ایشون نگفتن...

جازمین همانطور که چشم هایش را در حدقه می‌چرخاند دست تهیونگ را از روی شانه اش کنار زد و گفت :

_چرا هر دفعه فکر می‌کنی من کاری با برایان کردم؟

_چون هر دفعه که تو رو میبینه برای یه مدت افسرده میشه.

_خب این به من چه ربطی داره!؟

_به هر حال برایان رو اذیت نکن وگرنه با من طرفی.

_اوهوع! داداش ولیعهدمون برا داداشش عصبی شده!

تهیونگ  در حالی که داشت دهن جازمین را کج میکرد از اتاق بیرون رفت و به سمت اقامتگاه پدرش به راه افتاد. می‌دانست که جونگ مین حال باید به آنجا رسیده باشد...مدتی نسبتا طولانی را کنار آن یه سپری کرده بود.وقتی به سرسرا رسید، جونگ مین با قیافه ای برافروخته با عصبانیت بی اندازه از  آنجا بیرون آمد و به سمت اتاقی که جیمین در آن بود به راه افتاد...تهیونگ وقتی متوجه عمق آن شد که جونگ مین حتی متوجه نشد که او آن کنار ایستاده است...
تهیونگ از پدرش اجازه خواست تا داخل شود و بعد از اجازه ورود داخل شد.

_درود بر پدرم.

_بلند شو. چی شده اومدی اینجا؟

_درباره قاتلی که....

_همین الان با جونگ مین درباره اش حرف زدم. حرف جدید نداری برو بیرون.

_خب پس پیگیریش میکنید؟

my miracle Where stories live. Discover now