ch13

118 41 4
                                    

[مدتی قبل قصر مرکزی]

جونگ مین با عصبانی که سعی در کنترل آن داشت به سمت تالار ملاقات های قصر می‌رفت تا برادرش را ببیند...گاهی اوقات از این که گذاشته بود،او مقام پادشاهی برسد احساس پشیمانی میکرد...
جلوی در تالار ایستاد و منشی امپراتور به سمت داخل رفت تا ورود او را اعلام کند.چند لحظه بعد که اجازه ورود را گرفت داخل شد.
برادرش مثل همیشه بود لباس های فاخر و ارزشمند و مقدار زیادی جواهر و انگشتر پوشیده بود و تاج بزرگی روی سرش گذاشته بود... بیشتر به مانند عروسکی بود که کودکی سه ساله هرچه می‌توانست از چیز های براق به آن پوشانده بود...جونگ من گاهی از این که چگونه می‌توانست از زیر آن همه وسیله نفس بکشد متعجب میشد! جلو رفت و تعظیم کرد:

_درود بر خورشید امپراتوری ما.

برادرش بعد از مدتی با رگه های از تمسخر  گفت:

_بلند شو. برادر عزیزم بین ما این همه تشریفات لازم نیست!

جونگ مین بلند شد و به چهره برادرش نگاه کرد...پوزخندی که روی لب های او بود کاملا خبر از راز درونش داشت و او هیچ تلاشی برای پنهان کردن آن نمی‌کرد...

_برای چی منو احضار  کردید عالیجناب ؟

_اوه درسته. صدات کردم بیای اینجا تا ازت چیزی بخوام.کجا داشتی میرفتی مگه؟

_اولیاحضرت ملکه من و پسرم رو به حضور خواسته بودن.

_اوه!پسرت؟همم...آها جیمی بود فکر کنم اسمش؟

جونگ مین مکثی کرد و در حالی که سعی میکرد عصبانیتش را کنترل کند گفت:

_اسم فرزند من جیمینه. نه جیمی عالیجناب.

_حالا هر چی مهم نیست.نیازی نیست بشناسم همین که جازمین رو میشناسم کافیه.

جونگ مین اگر آزاد بود تا حالا یک مشت محکم در دهان برادرش کوبیده بود و دندان هایش را در دهانش خورد کرده بود...ولی حالا تنها کاری که از او بر می آمد مشت کردن دستانش بود...

_ثدات کردم که بری به مقر شوالیه های قصر و سازماندهی‌شون کنی.

_فرمانده جئون الان مسئول اون شوالیه ها هستن.

_تو هم مسئول اونایی.

_همونطور که میدونید من وظیفه دارم هر از چند گاهی به اونها سر بزنم و به شما گذارش کنم. در مقر خودم کار های زیادی دارم که انجام بدم.

_در هر صورت الان مثل همیشه نیست! تاجگذاری ولیعهده پس میری.

جونگ مین چاره ای نداشت به جز قبول کردن حرف های برادرش...

_انجامش میدم امپراتور...

_خوبه. میتونی بری.

جونگ مین از قصر خارج شد و به سمت مقر شوالیه ها به راه افتاد...حالا خیلی دیر بود برای برگشت پیش جیمین...
__________________________________

یونگ سنگ به محض این که جیمین را به خانه رساند به قصر برگشت تا به فرمانده پارک گزارش اتفاقات را بدهد.بعد از معاشرت با جیمین فهمید که فرمانده پارک پدر بسیار خوبیست چون اگر نبود فرزندش مانند جیمین نمیشد...هرچند هنوز هم از او میترسید...هاله فرمانده سختگیر،ترسناک بود..‌. طوری که اگر تمام آن را رها می‌ساخت تمام شوالیه ها به زانو در می آمدند و گرگ های درونشان از ترس زوزه می‌کشیدند... وارد محوطه تمرین که شد دید تمام شوالیه ها داشتند مثل آبشار عرق میکردند و حتی فرمانده جئون هم داشت با سونگ وو مبارزه میکرد...استرس تمام وجودش را فرا گرفت آرام وارد ساختمان شد و به طرف دفتر راه افتاد و حتی وقتی جلوی در ایستاده بود باز هم جرعت در زدن نداشت...با ترس و لرز دستش را جلو برد که در ناگهان باز شد... دیوید پشت در ایستاده بود.

_اوه یونگ سنگ. بالاخره برگشتی؟

یونگ سنگ رو به دیوید کرد و گفت :

_بله اومدم...

صدایی سرد که در عین حال گرم بود به گوش آن دو رسید:

_چرا اینقدر طولش دادی؟

یونگ سنگ لرزید...نزدیک رفت و بعد از تعظیم کوتاهی گفت

_فرمانده...ارباب جوان خواستن تو بازارچه بگردن برای همین یکم طول کشید...

فرمانده که انگار خیالش کنی راحت تر شده بود گفت:

_همم...حالش خوب بود؟اثری از کتک خوردگی روی صورتش نبود؟صدمه ندیده بود؟

یونگ سنگ جا خورد...او فقط به دیدار با ملکه رفته بود چرا باید از ملکه کتک میخورد؟

_نه حالشون خوب بود....فقط...

جونگ مین سرش را بلند کرد و گفت:

_فقط؟

_انگار ناراحت بودن...

جونگ مین دستی به صورتش کشید و اه غم آلودی از دهانش خارج شد...

_خب باشه.کارت خوب بود الان به زمین تمرین برو و با بقیه تمرین کن.

رو به دیوید که داشت پرونده های در دستانش جا به جا میکرد ادامه داد:

_دیوید تو هم کارت تموم شد برو و ادامه تمرین رو انجام بده. بهشون بگو از زیرش در برن بلایی سرشون میارم که مرغای آسمون به حالشون گریه کنن.

دیوید و یونگ سنگ در حالی که سرمایی که  ستون فقراتشان را می‌لرزاند را حس میکردند  چشمی گفتند و به طرف محوطه به راه افتادند...

my miracle Where stories live. Discover now