یونگ سنگ در حالی که داشت جیمین را تا کالسکه همراهی میکرد نگاهی دقیق به او انداخت....چند لحظه پیش به حدی عصبی و ترسیده بود که حتی به پسر رو به رویش هم توجه نکرده بود. از نظرش جیمین کاملا برازنده بود. رایحه اش شیرین و خنک بود...شنیده بود پسر فرمانده پارک امگا است؛ امگا ها اغلب ضعیف هستند و دوست ندارند کار های سنگین انجام بدهند ولی کاملا معلوم بود پسر رو به رویش با بقیه متفاوت است...حالت بدنش نسبت به آلفا ها و بتا ها ظریفتر بود ولی معلوم بود ورزیده و قدرتمند است... لبخندی که لب داشت او را مهربان و دوستانه جلوه میداد...
_میگم جناب شوالیه؟
یونگ سنگ شوکه شد...او چندین بار بانوان اشراف را اسکورت کرده بود ولی تا به حال کسی او را اینگونه با احترام صدا نکرده بود...این برایش کمی شوکه کننده بود...
_ام...با منید؟
صدای خنده بامزه پسر در فضا تنین انداز شد.
_البته که با توام!مگه کسی غیر از تو هم همراه من هست؟
_راستش...عادت ندارم اینطوری خطاب بشم ارباب جوان.
_هوممم پس چی صدات کنم؟اسمت چیه؟
_نام یونگ سنگ هستم.
_یونگ سنگ.اسم قشنگیه...
_ممنونم ارباب جوان....
ت دیگر سخنی بین آن دو رد و بدل نشد وقتی به کالسکه رسیدند جیمین سوار کالسکه شد و یونگ سنگ با اسب به دنبال کالسکه به راه افتادند...بعد از مدتی به بازارچه داخل شهر رسیدند که به مناسبت جشن پیروزی و تاجگذاری ولیعهد برپا شده بود... جیمین سرش را از کالسکه بیرون آورد و دستور متوقف کردن کالسکه را داد.
_مشکلی هست ارباب جوان؟
_نه فقط میخوام از بازارچه دیدن کنم.
_بازارچه؟این بازارچه برای رعیت ها و اشراف دونپایه است...
_بیخیال چه فرقی داره!میخوام ببینم!تازه بوی غذا خیلی خوبه میخوام از اونا هم امتحان کنم!
یونگ سنگ با عجز و التماس گفت:
_ممکنه کسی شما رو ببینه و بهتون آسیب بزنه.
_تو پایتخت هیچکس منو نمیشناسه.تازه با وجود شوالیه ای مثل تو کی میتونه به من آسیب بزنه؟
یونگ سنگ که از این تعریف خجالت کشیده بود صورتش را بین دستانش پنهان کرد و گفت:
_ارباب جوان....نمیتونید زیاد اونجا بگردید باید زود برگردیم.
جیمین خنده ای کوتاه کرد و با صورتی که مانند گل شکفته شده بود گفت:
_باشه!قول میدم.
جیمین بلافاصله از کالسکه پیاده شد و دست یونگ سنگ را گرفت و او را به طرف بازارچه کشید:
_حالا بیا بریممم
آن دو مدتی بین دکه ها چرخ زدند و وقتشان را با دیدن وسایل گذراندند...در آن بازار همه چیز بود..از وسایل ساده و روزمره بگیر تا دکه های مخوف که به گفته خودشان وسایل نفرین شده و نایاب میفروختند، دکه های غذا که بویشان چنان خوشمزه بود که هر کسی را گرسنه میکرد و بشکه های شرابی که بویشان هم مست کننده بود...
در حالی که داشتند میگشتند توجه جیمین به دکه ای کوچک و مرموز جلب شد...به طرف آن رفت شروع به دیدن وسایل کرد...در آن دکه همه چیز بود! پس از مدتی گشتن جیمین پنج وسیله خرید....یک گوی پر از ستاره برای جنیت. جنیت عاشق آسمان شب بود...
یک گل سر با سنگ های سبز برای جازمین...
یک قلم برای پدرش.
یک خنجر و یک آویز شمشیر.
برای تمام این وسیله ها ده سکه نقره پرداخت کرد و به راه افتادند.دیگر وقت برگشتن بود. اینبار جیمین یونگ سنگ را مجبور کرد که داخل کالسکه بنشیند و خستگی در کند..
_تمام این وسیله ها رو برای خانوادتون خریدید؟
_درسته. گوی برای جنیت، قلم برای پدر، سنجاق برای خواهر.
_پس خنجر و آویز چی؟
جیمین خندید و جعبه ای را به طرف او گرفت.
_خنجر هم برای توعه.
_من؟!
_درسته.تو. اینو برای تو خریدم.
_ولی...
_بیخیال. ما همسنیم درسته؟پس نظرت چیه با هم دوست باشیم؟من اینجا دوستی ندارم.پس کمکم کن باشه؟
یونگ سنگ نمیتوانست دست رد به پسر رودررویش بزند....در واقع جیمین دوست خوبی بود... پس چرا که نه؟
_دوستی با شما مایه افتخاره!
مکثی کرد و گفت:
_آویز برای شوالیه همراهتونه؟
_برای دنیل؟فکر نکنم خوب باشه همچین چیزی بهش بدم...
_چرا که نه؟
_در شمال وقتی به کسی آویز شمشیر میدی به معنای اینه که تو اون شخص رو دوست داری.دادنش به خانوادم ایرادی نداره ولی دنیل...
یونگ سنگ ذوق زده گفت
_پس کسی رو دارید که عاشقش باشید؟این برای اون شخصه؟
جیمین مدتی با تعجب به شوالیه کوچک نگاه کرد و سپس در حالی که از خنده اشک از چشمانش میریخت گفت
_هاهاهه...وای خدایا...هه هه هه هاهاهاها...نه کسی رو ندارم...هاهاهاهاها
یونگ سنگ که پکر شده بود گفت
_حالا مسخرم نکنید...شاید الان کسی نباشه ولی از کجا معلوم در آینده هم کسی نباشه؟
جیمین که دیگر خنده اش تمام شده بود سرش را به شیشه چسباند و زیر لب گفت
_بعدا ها؟این بعدا برای من هرگز نمیاد....
_____________________
آلو صحبت میکنه ⁄(⁄ ⁄•⁄-⁄•⁄ ⁄)⁄
خب من کنکورا هم دادم و تموم شد...از این به بعد سعی میکنم زود زود پارت بذارم~~~
ممنون که با منید ( /^ω^)/♪♪کلییی دوستون دارم ماچ بهتوننن(〃゚3゚〃)
YOU ARE READING
my miracle
Fanfictionname: my miracle Genre: Omegaverse, Drama, Romance, Historical, Angst اسم : معجزه من ژانر: امگاورس، درام،رومنس،تاریخی،انگست کاپل:کوکمین نویسنده: آلو🌺 ___________________________________________________ در جنگلی که زیر نور ماه میدرخشید به راه افتاد...