ch17

111 43 2
                                    

جیمین متعجب به پسری که رو به روش ایستاده بود نگاه میکرد که یکدفعه یاد حرف خواهرش افتاد. سریع تعظیم کرد و گفت:

_د..درود به پرنس سوم...

پرنس سوم که این رفتار جیمین براش بامزه بود لبخند کوتاهی زد :

_بلند شو. خب بقیه شما ها هم میتونید برید چون من دارم این فرشته کوچولو رو قرض میگیرم~~

جیمین در دل از پرنس سوم که اون رو از دست اون آلفا های غریبه نجات داده بود ممنون بود ولی در عین حال ترجیح میداد با یکی از اون آلفا ها تو جمع برقصه تا این که تنها با پرنس جایی بره...درست بود که پرنس در ظاهر از او نحیف تر و ضعیفتر بود ولی خب او یک شاهزاده بود...اگر میخواست به جیمین آسیب برساند او نمی‌توانست کاری کند وگرنه تمام خاندانش را در خطر قرار داده بود...جیمین در فکر بود که صدای پرنس او را از افکارش بیرون آورد...

_به چی فکر میکنی؟نگران نباش قصد ندارم کاری باهات کنم.

جیمین که شوکه شده بود دستانش را بالا برد و در حالی که سرش را به طرفین تکان میداد گفت:

_نه همچین فکری نمی‌کردم...

_بیخیال معلومه فکر میکردی!مادرم اون روز دعوتت کرده و صد درصد بهت با کلی نیش و کنایه و تحدید گفته پاتو از گلیمت درازتر نکنی و بعد هم که همه میدونن پدرم و مادرم از عمو جان خوششون نمیاد تازه فرمانده جازمین انگار داشت از من بهت بد می‌گفت... همینا دلیل کافی برای داشتن همچین افکاریه عزیزم...

جیمین لبخند معذبی زد و سرش را پایین انداخت.پرنس سوم جلو آمد و آهسته دستان جیمین را در دست گرفت و گفت:

_نگرانش نباش.میدونم که بودن تو پایتخت خیلی ناخوشاینده...تازه تو جشن ها برای یک امگا تنها بدتر هم میشه!فکرش رو بکن با اون همه آلفا که سعی داشتند با فورمون هاشون تو رو به سمت خودشون بکشن تنها باشی!فکرشم ترسناکه....

_خب در واقع فکر نکنم بتونن از اونجایی که خواهرم آماده بود تا یکیش دستش بهم بخوره تا بیاد جلو و یه دعوتی بزرگ راه بندازه...

پرنس خندید و گفت:

_خوبه که اینقدر از خواهرت عشق میگیری....

در این لحظه جیمین می‌توانست از صدای او حسرت و غم را احساس کند...ولی نمی‌دانست این به خاطر این بود که خواهرش را دوست داشت یا...به رابطه خواهر برادری آن دو غبطه میخورد؟ ناگهان پرنس سوم دست هایش را به هم کوبید و گفت:

_دیگه بهم نگو پرنس سوم.اسمم برایانه.برایان صدام کن!

_ولی این ممکن نیست سرورم.

_چرا نه؟همه دوستام همینطوری صدام میکنن.

_دوست؟

جیمین شوکه شده بود.چرا پرنس همین که او را دید او را دوست خودش میخواند؟دلیلی داشت؟ملکه دستور داده بود؟یا میخواست از طریق جیمین بیشتر به جازمین نزدیک شود؟برای الان جیمین این را نمی‌دانست پس تصمیم گرفت که فعلا کاری را که پرنس می‌گفت انجام دهد.

my miracle Where stories live. Discover now