جونگ کوک سوار بر اسبش از عمارت خود خارج شد و به طرف قصر به راه افتاد شهر در جنب و جوش بود و همه برای جشن هیجان زده بودند. بزرگتر ها او را که میدیدند به آرامی تعظیم کوتاهی میکردند و کودکان برایش دست تکان میدادند و جونگ کوک با مهربانی به آنها لبخند میزد.تنها کسانی که او را به خاطر نفهمیدن بوی فرمون ها قضاوت نمیکردند همین مردم بودند...از این که دوباره داشت به قصر میرفت احساس آزردگی داشت. از زمانی که به خاطر داشت قصر برایش مکانی بود خفقان آور و چندش با مردمانی که همه فریبکار و دورویند...مدتی که گذشت به دروازه های قصر رسید.بعد از تایید هویت اجازه ورود پیدا کرد. اول باید به مقر اصلی شوالیه های قصر میرفت. از وقتی از جنگ برگشته بود به آنجا نرفته بود. در هر حال او فرمانده آن بخش هم محسوب میشد و باید به وظایف خود عمل میکرد...
شوالیه های قصر مسئول محافظت از قصر هستند. بیشتر آنها به جنگ نمیروند و وظیفه دارند قصر و مردم شهر را در آرامش و امنیت نگه دارند. جونگ کوک به آرامی و بی سر و صدا وارد مقر شد. از آنجا که کسی نمیتوانست بوی فرمون های او را حس کند او میتوانست به راحتی پنهان شود و این گرگ های تنبل را که بیش از حد به حس بویایی خودشان میبالیدند را غافلگیر کند. قبل از این که جونگ کوک مسئول این بخش شود محافظان قصر افرادی بودند که تنها کاری که میکردند بازی و استراحت بود و به محض آن که بوی فرمون های فرمانده را حس میکردند شروع میکردند به نظارت بر این که در حال تمرین بودند. بعد از آمدن جونگ کوک باز هم میخواستند این رویه را پیش بگیرند ولی نتوانستند. آنها از ترس تنبیه شدن مجبور بودند مرتب تمرین کنند تا جونگ کوک آنها را مجبور نکند صد دور روی دستانشان دور آن محل تمرین بزرگ راه بروند.
جونگ کوک به آرامی محل تمرین را نگاه کرد به جز چهار نفر که مشغول تمرین بودند بقیه نشسته بودند و در حال کارت بازی کردن بودند...آن چهار نفر تشکیل شده بود از :
سونگ وو، دیوید، میکائیل ، یونگ سنگ.
سونگ وو دوست کودکی جونگ کوک بود کسی که در تمام مدت زندگی او کنارش بود و حمایتش میکرد.
دیوید پسری از خاندان غیر اشرافی بود. یه رعیت که بعد از تحمل انواع سختی ها به درجه یک شوالیه رسیده بود.
میکائیل با استعداد ترین بود. کسی که جونگ کوک را الگوی خودش قرار داده بود و بی چون و چرا تمام حرف هایش را گوش میکرد.به نوعی میشد گفت که او جونگ کوک را الهه خود قرار داده بود و او را میپرستید.
یونگ سنگ کم سن و سال ترین شوالیه بود. سه سال پیش او کار آموزی بود ۱۵ ساله که از یک خاندان اشرافی بدون قدرت وارد قصر شد و همین چند ماه پیش بود که لقب شوالیه گرفته بود.
جونگ کوک سری تکان داد و وارد شد. آهسته خودش را به پشت آن افراد که در حال کارت بازی کردن بودند رساند و ایستاد.چهار شوالیه در حال تمرین تا او را دیدند شمشیر های چوبی تمرین خود را پایین آوردند تا به طرفش حرکت کنند که جونگ کوک با حرکت آرام دستش مانع شد.
مردی سی و اندی ساله کارتش را با شدت زمین کوبید و گفت:_اینم از اینن!!هاهاهاها!!! من بردم! یالا هر کی سهم خودشو بده. زود باشید!
در حالی که داشت پول ها را جمع میکرد حس کرد کسی سرش بغل گوشش برده.سرش را بالا آورد و دید بقیه شوالیه ها که داشتند با او بازی میکردند خشکشان زده بود و رنگ از صورتشان پریده بود... سری که بغل گوشش بود با صدایی بم و سرد زمزمه کرد:
_اووه پس دوباره این کارا رو شروع کردی؟
مرد با سرعت برق از جایش پرید
_ف..فرمانده جئون! در...در واقع ما الان نشستیم تا بازی کنیم...از..از اونجایی که خیلی وقت بود که داشتیم تمرین میکردیم....
مرد پوزخند نام محسوسی زد. با خود فکر کرد چطور مردی بیست و سه ساله که حتی فرمون ها را حس نمیکرد میتوانست بفهمد که آنها تمرین نکرده بودند؟ فقط باید یکم نقش بازی میکردند و تمام.
جونگ کوک اخم کرد.از این که او را احمق به شمار بیاورند متنفر بود. معلوم بود این مرد میخواست دست به سرش کند!قیافه ای که به خود گرفته بود این را فریاد میزد. به نظر تازه وارد بود. چون قبلاً او را هرگز ندیده بود..._که تازه نشستید ها؟
_البته!
_که اینطور. پس دروغ گفتن هم به مجازاتت اضافه میشه. همتون صد دور روی دست دور محل تمرین راه میرید.
جونگ کوک دوباره به مرد نگات کرد و گفت:
_تو دویست دور میری.
مرد که حالا دیگر نمیتوانست لبخند بزند با پریشان حالی گفت:
_ولی ما که همین الان نشستیم!و چرا صد دور بیشتر؟!؟!
_حداقا چیزی بگو که نتونم دروغت رو ازش بفهمم! به جایی که نشستید نگاه کن.
مرد برگشت و به زمین خاکیی که رویش نشسته بود نگاه کرد.
_دیدی؟خاک حداقل هفت سانت رفته داخل که یعنی بیشتر از دو ساعتها روش نشستی. لباس هاتون رو نگاه کن حتی با این که خورشید تو اسمونه و هوا گرمه حتی یه ذره هم عرق نکردی. کسی که در حال تمرین باشه لباس هایش کثیف میشن ولی لباس های شما تمیز تمیزه. و دروغ گفتن به فرمانده دلیلیه که صد دور بیشتر از بقیه باید رو دستات راه بری. دروغ گفتن شرافت یک شوالیه رو زیر سوال میبره. این سومین قانونیه که تو باید یاد میگرفتی.
جونگ کوک برگشت تا به دفترش برود که ناگهان دوباره برگشت و رو به آن چهار نفر که داشتند دوباره تمرین را از سر میگرفتند گفت:
_شما چهار تا. بیاید به دفترم.
_________
سلام سلام!
خوبید؟
من باز دو یه روزه پارت نذاشته بودم...حقیقتش یه اتفاقی باعث شد وضعیت روحی مساعدی نداشته باشم...
برای جبران امروز احتمالا دو یا سه تا پارت داشته باشیم~~~از طرف آلوی شرمگین (╥﹏╥)
YOU ARE READING
my miracle
Fanfictionname: my miracle Genre: Omegaverse, Drama, Romance, Historical, Angst اسم : معجزه من ژانر: امگاورس، درام،رومنس،تاریخی،انگست کاپل:کوکمین نویسنده: آلو🌺 ___________________________________________________ در جنگلی که زیر نور ماه میدرخشید به راه افتاد...