ch16

112 39 7
                                    

جیمین نگاه های خیره ای را روی خودش حس میکرد ولی وقتی سر بر می‌گرداند کسی نبود...نشستن در جمع را دوست نداشت.میخ.است تنها باشد و کتاب بخواند ولی امروز روز مهمی بود. هم برای امپراتور و هم برای پدر و خواهرش....مجبور بود بنشیند.جنیت که از بغل پدرش بیرون آمده بود کنار جیمین روی صندلی مخصوص خودش نشسته بود هم خسته به نظر می‌رسید؛با این که جشن تازه شروع شده بود آن دو نفر با دلیل های متفاوتی حوصله شان سر رفته بود.یکی به خاطر این که نمیتوانست بازی کند و دیگری به خاطر این که از بودن در میان مردم خوشش نمی آمد...اینطور نبود که مردم را دوست نداشته باشد ! نه!فقط ،از بودن در کنارشان لذت نمی‌برد...کتاب ها و سناریو هایی که در ذهنش بودند جالب تر از همه کسانی بودند که در جشن ها به او زل میزدند و افرادی که دو رویی شروع به حذف زدن با او میکردند.... جیمین در افکارش غرق شده بود که صدای خواهرش او را از افکارش جدا کرد:

_نچ تو نچ نگا چطور زل زده مرتیکه تابلو!

_چی منظورت کیه؟

_پرنس سوم...به من!

جیمین با کنجکاوی یک تای ابرویش را بالا داد و جازمین ادامه داد:

_چند وقتیه هر جا که میرم میفته دنبالم...دوبار هم بهم اعتراف کرده

جیمین ذوق زده به خواهرش نگاه میکرد که جازمین گفت:

_اینطوری نگاهم نکن...باور کن اصلا تایپ من نیست.چند بار هم بهش گفتم ولی دست بردار نیست.احتمالا برای نزدیک شدن به من بخواد به تو و جازمین هم نزدیک بشه...

_خواهر اگه دوسش نداری فقط بهش بگو اون خودش باید با بقیش کنار بیاد.

_نشنیدی؟گفتم چند بار گفتم.

جازمین زیر لب ادامه داد:

_انگار تنها کسی که به اینجا زل زده پرنس نیست...

_هوم؟چی گفتی خواهر؟

جازمین خندید و گفت

_مردک مردم گریز احمق!

_چی داری میگی؟

_مهم نیست.

صدای دربان که ورود پادشاه و ملکه را اعلام کرد شنیده شد. همه برخواستند و تعظیم کردند...پادشاه و ملکه از میان مردمی که تعظیم کرده بودند گذشتند و به صندل هایشان رسیدند. در آن هنگام امپراتور دستش را تکان داد و گفت:

_میتونید بلند بشید.

_زنده باد خورشید و ماه امپراتوری ما

همه یکصدا گفتند و به آرامی برخواستند.جیمین در دلش کمی شور میزد که با دیدن نگاه خیره ملکه روی خودش این دلشوره بیشتر شد....باز هم صدای امپراتور بلند شد:

_امشب به مناسب تاجگذاری ولیعهد همه اینجا جمع شدیم تا جشن بگیریم این روز خجسته و مبارک رو. در ضمن امروز روز تجلیل از قهرمانان جنگ، که از امپراتوری محافظت کردند هم هست. پس از همه می‌خوام که نهایت لذت رو ببرن!

بعد از مدتی که حرف های امپراتور به اتمام رسید دربان ورود ولیعهد را اعلام کرد....ولیعهد آرام و با وقار از میان سیل جمعیتی که از او با جمله"درود بر ستاره اول امپراتوری ما" استقبال میکردند وارد شد. جلوی پدرش روی یک زانو نشست و گفت:

_درود بر خورشید و ماه امپراتوری.

پادشاه لبخندی زد و به سمت منشیی که شمشیری روی بالشت نگه داشته بود برگشت و با دست به او اشاره کرد.او جلو آمد و شمشیر را برداشت و روی شانه راست تهیونگ گذاشت:

_تا روزی که خورشید در آسمان می‌تابد...

شمشیر را برداشت و روی شانه چپش گذاشت:

_تا وقتی که ماه از خورشید درخشش و نور میگیرد...

شمشیر را روی تاج گذاشت

_تا وقتی که رودخانه ها در جریانند سوگند میخوری که مردم را محافظت کرده و برای صلاحشان کار کنی؟

تهیونگ دستش را بر روی قلبش گذاشت و گفت:

_سوگند میخورم

تهیونگ سرش را بلند کرد و پادشاه تاج او را با تاج دیگری عوض کرد. بعد ولیعهد بلند شد و درباره مسائل کشور سخنرانی کرد و بعد از تمام شدن سخنرانی او پادشاه به سمت جونگ کوک چرخید و او را فرا خواند:

_فرمانده جئون جونگ کوک. بیا اینجا.

جونگ کوک بلند شد و آرام به طرف پادشاه رفت. پادشاه دستش را روی شانه او گذاشت و گفت:

_فرمانده جئون خیلی در جنگ اخیر زحمت کشیدند و بزرگترین قسمت جنگ را به دوش کشیدند.ایشون یکی از دوک های کشور هم هستن پس به زمین و عنوان نیازی ندارن.پس بهشون یک مدال قهرمانی اعطا میشه.

جونگ کوک،جونگ مین و تهیونگ هر سه می‌دانستند که پادشاه فقط نمی‌خواست چیزی به او بدهد.مثل همیشه از قدرت گرفتن دیگران میترسید.جونگ کوک برگشت و به همین ترتیب از جونگ مین و جازمین هم تجلیل شد.
امپراتور شروع  مراسم رقص را رسما اعلام کرد و همه به قسمتی از باغ که برای رقص در نظر گرفته شده بود آمدند و کم کم در خواست کردن ها شروع شد...و در این میان جیمین کسی بود که بیشترین طرفدار را داشت...میخواست زود تر از این مهلکه نجات پیدا کند و به گوشه ای که بچه‌ها در آن مشغول بازی کردن بودند برود.

_اینطوری کسی رو دوره کردن کار درستی نیست.

جیمین سرش را برگرداند و با دیدن آن چهره تقریبا سر جایش خشکش زد....

____________________________

کانال تلگرام:

https://t.me/blackmoonfic

my miracle Where stories live. Discover now