ch 28

180 28 25
                                    

دو ماه بعد
قصر سلطنتی
یک ساعت قبل از ورود ولیعهد

در قصر هرج و مرجی برپا بود. تا یک ساعت دیگر ولیعهد گور به قصر می‌رسید و امپراتور و ولیعهد به همراه تعدادی از سران باید برای خوش آمد گویی به آنها به استقبالشان بروند.
به علاوه  آن امپراتور ترتیبی داده بود تا امشب خانواده امپراتوری و ولیعهد گور شام را با هم صرف کنند. به این معنی بود که خانواده پارک نیز امشب قرار بود در قصر حضور داشته باشند.
جیمین دست جنیت را گرفته بود و داشت به سمت قصر برایان می‌رفت. آن سه ترجیح داده بودند امروز را از صبح خود را در یکی از باغ های قصر مخفی کنند تا بتوانند کمی وقت گذرانی کنند و از چشم بقیه دور بمانند! البته قرار بود برایان به عمارت عمویش برود ولی امپراتور خروج او را  تا مدتی که مهمان خارجی در پایتخت بود ممنوع کرده بود و به این ترتیب برنامه عوض شده بود... جیمین برای شب استرس داشت. نمی‌دانست چرا ولی تمام وجودش را هراسی فرا گرفته بود که هیچ توضیحی برایش نداشت...چه میشد اگر جنیت اشتباهی میکرد؟ او هنوز برای حضور در این نوع مراسمات کوچک بود... جیمین در فکر بود که ناگهان جنیت دست او را فرار کرد و به طرفی دوید:

_کوکیییییی!!

جیمین سرش را برگرداند و فرمانده همیشه جذاب را دید که در لباس فرمش حتی برازنده تر هم شده بود و تعجبش از دیدن جنیت این وقت صبح در قصر چهره جدیدی بود که جیمین تازه میدید... لبخندی زد و به سمت آن دو قدم برداشت.

_جنیت. عزیزم نباید اینطوری بدویی.

_اوه. ارباب جوان جیمین. شما هم اینجایید. برای دیدن شاهزاده اومدید؟

_سلام فرمانده. بله برای دیدن ایشون اینجاییم.

_تا قصرشون همراهیتون میکنم.

جیمین متعجب شده بود...او احتمالا تا الان کار های زیادی برای انجام دادن داشت.چرا باید آن ها را تا قصر همراهی میکرد؟

_ولی انگار کار دارید...

_مشکلی نیست. برای امنیت بیشتره. بهتره بیام باهاتون.

_امنیت...؟ام...خب هر طور که مایلید.

آن سه به سمت قصر برایان به راه افتادند . جنیت که همچنان بغل جونگ کوک بود به خواب رفته بود و دو نفر دیگر  سکوت عجیبی بینشان بود که بالاخره جونگ کوک آن را شکست:

_نگران به نظر می‌رسید.

_خب بله...یکم.

_مشکلی پیش اومده؟

_نه راستش بی دلیل اینطوری شدم...به اومدن نمایندگان گور حس خوبی ندارم...

_میتونم بپرسم چرا؟

_از چیزی که قراره درخواست کنن هراس دارم... در شرایطی که ما الان داریم فقط دو چیز میتونن بخوان... اولیش یا چند تا از معادن و زمین ها رو می‌خوان...یا این که درخواست یک ازدواج سیاسی رو میدن...در واقع یک گروگان....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: May 23 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

my miracle Where stories live. Discover now