ch 02

152 51 5
                                    

در اتاقش جلوی کمد بزرگش ایستاده بود و داشت انتخاب میکرد که کدام وسایل و لباس ها را با خود به پایتخت ببرد؛ این کار کار خدمتکاران بود ولی او دوست داشت خودش کار هایش را انجام دهد....از همان کودکی این چنین بود...
دقیقه ای بعد وقتی جیمین همچنان سخت مشغول نگاه کردن به لباس های بود که روی تخت پهن شده بودندصدای در اتاق را شنید.
_کیه؟

_من هستم ارباب جوان .

_بیا داخل.

لایلا در اتاق را باز کرد و داخل آمد وقتی جیمین را در حال جمع کردن وسایلش دید لبخندی زد  و گفت:

_ارباب جوان این کار کاره منه نه شما....

جیمین بلند  خندید و گفت:

_ولی لایلا همینجوری هم سرش با جنیت کوچولو گرمه مگه نه؟احتمالا باز رفته به جنگل پشت خونه که اومدی تا دوستتو بیبینی مگه نه؟

لایلا که دید پسر مقابلش شناخت خوبی ازش داره خندید و گفت:

_درسته ارباب جوان. بانوی جوان خیلی شیطونه... هیچوقت یه جا بند نمیشه و این صفتش منو یاد یکی میندازه.

نشست کنار جیمین و چند تا لباس که حالا روی تخت ولو بودن رو جمع کرد و ادامه داد:

_ درست مثل کودکی شما و خواهر بزرگترتون.ای خدا اون زمونا من هم کوچیک بودم ولی می‌تونستم ببینم که هر دفعه که شما دوتا غیب می‌شدین قلب سر خدمتکار تو دهنش میزد و نزدیک بود از نگرانی سکته کنه!

جیمین سرش رو روی شونه بهترین دوستش گذاشت....لایلا دختری بود که از بچگی باهاش دوست بود اون ۵ سال بزرگتر از جیمین بود دقیقا همسن جازمین....
اما ۲۳ ساله بودن بهش نمی‌خورد انگار که زنی بسیار بزرگتر در داخل بدن دختری ۲۳ ساله باشد....او با فهم و بسیار مهربان بود خیلی باهوش و فرز بود....
لایلا بتا بود.بتایی با رایحه کارامل....او زیبا بود ولی خودش را متوسط میدید....جیمین او را بهترین دوست خود می‌دانست کسی که تمام غم ها و شادی هایش را دیده بود و همیشه کنارش قرار داشت.
لایلا لب زد:

_ ناراحتی؟درسته؟تو هر وقت ناراحت یا نگرانی سرت رو میزاری رو شونم....

جیمین لبخندی پریشان به لب آورد

_ خب درسته. راستش رو بخوای از پایتخت میترسم....متنفرم از این که برم جایی که برای مدت ها پدر رو از ما  دور میکرد ....جنیت هم مثل منه تنها کسی که از رفتن شکایت نمیکنه جازمینه...اون هم چون مجبوره و از همون بچگی دوست شاهزاده تهیونگ بوده....پدر  گفت پادشاه میخواست من هم دوست شاهزاده باشم چون می‌خواسته کاملا از وفاداری ما مطمئن بشه....ولی به محض این که جنسیت دومم امگا تشخیص داده شد منو از شاهزاده دور نگه داشتن... چون ملکه و پادشاه نگران این بودن که شاهزاده رو اغوا کنم... درسته که امگا ها رایحه ای دارن که آلفا ها رو جذب می‌کنه ولی ما هم مثل بقیه میتونیم کنترلشون کنیم!باورم نمیشه همچین افکار احمقانه ای رو هنوز دارن..... خنده داره!

لایلا چیزی برای گفتن نداشت سرش رو به سر پسرک تکیه داد و گفت:

_ همه چیز درست میشه جیمین....درست میشه پس نگران بودن رو تمومش کن و کمتر درباره‌ی این موضوع فکر کن!

در همین حین جنیت در رو باز کرد و داخل شد به طرف اون دوتا دوید و خودش رو بین لایلا و جیمین  جا داد و شروع کرد به حرف زدن:

_ اوپا اوپا میشه اورنج رو با خودمون ببریم؟

جیمین ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ میدونی که نمیشه جنیت.پس نه. البته که نه!

جنیت با چشمای سبز رنگش که حالا داشتن شبیه چشمای گربه ها میشدن  و با حالت ملتمس به برادر بزرگ‌ترش نگاه میکردن گفت:

_ خواهشششششششش

که صدای خنده ای از بیرون اومد :

_ هاهاها....جنیت میخوای بابا رو به خاطر بردن اورنج به قصر اعدام کنن؟

لایلا که صدای فرمانده را شنیده بود ایستاد به آلفای بزرگ تر احترام گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
جونگ مین خندید و جنیت رو به آغوش کشید...هر وقت بچه هایش را میدید به یاد همسر مرحومش می افتاد...بچه ها بسیار به او شبیه بودند جازمین کمی به خودش شبیه بود و جیمین چشمان آبی پدرش و مو های نقره ای مادرش را داشت در حالی که دخترش کاملا شبیه مادرشان بود. چشمانی سبز و موهایی که به رنگ ماه نقره ای میدرخشید.....با این فکر سرش را تکان داد و به سمت جیمین خم شد و پیشانی اش را بوسید و جنیت را که همچنان در  آغوشش بود به سمت در برد و گفت:

_ بلند شو جیمین بیا بریم باغ تا یکم قدم بزنیم و هم اورنج رو ببینیم.

جیمین که از نقشه پدرش باخبر شده بود بلند شد و گفت:

_ البته منم دلم براش تنگ شده حدود یک یا دو ماهی میشه که اورنج رو ندیدم الان فکر کنم حدودا......هشت ماهه باشه؟

جنیت به آرامی و  با بغض سر تکان داد...او حیوان خانگی اش را دوست داشت و دور بودن از او برایش سخت بود ولی جنیت عاشق پدرش هم بود!نمی‌خواست به خاطر بردن اورنج پدرش اعدام شود...
آن سه به طرف باغ پشت خانه به راه افتادند و کمی بعد قامت  ببری بزرگ نمایان شد و به محض دیدن آن ها به سمتشان دوید....
آن ببر بزرگ اورنج هشت ماهه بود که قرار بود برای یک ماه در خانه بدون جنیت سر کند و از این بابت ناراحت بود.... جنیت از آغوش پدرش بیرون آمد و به سمت ببر کوچکش که البته حال نه تنها کوچک نبود بلکه بزرگ باید خوانده می شد دوید...

_ اورنج...من متاسفم ولی انگار نمیشه با خودم ببرمت...بابا میگه اگه تو رو ببرم اونجا اعدام میشه.میدونی که دوستت دارم مگه نه؟ولی من بابامو هم دوست دارم.اینحا جات امنه به لایلا هم میگم بهت سر بزنه باشه؟یه ماه زودی تموم میشه. قول میدم!

جونگ مین حرف های دختر کوچکش را که شنید لبخندی آرام زد و سر دخترکش را نوازش کرد....جیمین با حرف های خواهر کوچکش خنده اش گرفته بود از آنجایی که خواهرش زیادی  لطیف و ساده بود...ولی از طرفی دیگر متجب بود...

_ دو ماه پیش که من اورنج رو دیدم کوچیکتر بود. سلام اورنج! چقدر بزرگ شدی تو پسر!

اورنج که انگار تازه جیمین را دیده بود به سمت او خیز برداشت و شروع  به لیس زدن سر و صورت او کرد...

my miracle Where stories live. Discover now