ch26

99 22 4
                                    

برایان برای رفتن به خانه عمویش بیش از حد معمول هیجان زده بود. در واقع میشد گفت حق داشت. او تا به حال از قصر خارج نشده بود چون کسی نبود که او را دعوت کند...در واقع با بقیه اشراف همیشه در قصر  قرار ملاقات می‌گذاشتند و به دلایل نامعلومی برایان از همین دیدار ها هم دوری میکرد...
پس این بار اول بود که کسی او را دعوت کرده بود. جیمین برای بار اول او را به خانه‌شان دعوت کرده بود...او دستش را روی قلبش گذاشت و برای آرام کردن قلب بیتابش نفس عمیقی کشید و برای بار آخر خود را در آیینه نگاه کرد...زیبا شده بود. لباسی کرم رنگ پوشیده بود که او را جذاب و موقر نشان میداد. دوباره نفسی عمیق کشید و از اتاق بیرون رفت و به سمت کالسکه‌ای که قرار بود او را به سمت عمارت پارک ببرد به راه افتاد... در کنار در خروجی کاخ برادرش را دید. برایان بعد از آن شب و مدتی کلنجار رفتن با خودش دیگر نتوانست تحمل کند و موضوع ازدواج سیاسی را به تهیونگ گفته بود... او به برادرش زیاد نزدیک نبود ولی می‌دانست که میتواند به او اعتماد کند. برعکس پدرش تهیونگ برای برایان قابل اعتماد بود. کسی که می‌توانست به او تکیه کند... نزدیک رفت و تعظیم کوتاهی به برادرش کرد:

_درود به برادرم.

_برایان بهت گفتم که این تشریفات رو وقتی تنهاییم بذار کنار واقعا ازش بدم میاد.

برایان لبخند کوچکی زد و گفت:

_متاسفم. عادت کردم. ولی طوری شده؟

_درواقع... باید موضوعی رو بگم بهت.

_میشنوم...ولی باید زود تر برم تا دیر نشده...

_میفهمم پس کوتاهش میکنم. جونگ کوک وقتی به جیمین حمله شد فهمید که جفت جیمینه.

_فرمانده جئون؟؟

_درسته. ولی به دلایلی الان نمیتونه بهش بگه. من جریان ازدواج سیاسی رو بهش گفتم ولی تو نباید به جیمین چیزی بگی و همچنین مراقب باش  جونگ کوک چیزی از دهنش در نره.

_متوجه شدم. ولی این خوب نیست اگه زود تر بفهمه؟

_درسته ولی برای جونگ کوک نمی‌خواد جیمین تحت فشار قرار بگیره یا به اجبار باهاش باشه. پس فعلا بهشون وقت باید داد.

_درسته....

_راستی اگه جازمین باز دلتو بشکنه به خودم بگو دخلشو بیارم! مگه تو چیت کمه که هی ازت دوری می‌کنه!

برایان لبخندی زد و گفت:

_برادر...عشق اجباری نیست... دیگه نمی‌خوام عشق کسی رو گدایی کنم...

تهیونگ حرفی برای گفتن نداشت...چون هیچ تجربه و اطلاعاتی در این باره نداشت...تهیونگ نفس عمیقی کشید و از پشت سر برایان را گرفت و آرام پیشانی خودش و او را به هم چسباند و گفت:

_هر کاری که کردی بدون من همیشه طرف توام. باشه؟

برایان تقریبا از این کار برادرش شوکه شده بود آهسته سرش را تکان داد و گفت:

my miracle Where stories live. Discover now