ch 22

118 37 10
                                    

صبح روز بعد از ضیافت، جیمین آماده شده بود باز هم با پدرش به قصر برگردد. ولی این بار نه ملکه ای در کار بود و نه ضیافتی که باعث سردرد  او شود. این بار قرار بود به مقر شوالیه ها برود. در آیینه خود را نگاه کرد. یک دست لباس برای تمرین پوشیده بود و یک جفت چکمه بلند که تقریبا تا زیر زانو هایش می‌رسیدند...موهای بلندش را دم اسبی بسته بود و یک شمشیر به کمرش و یک خنجر به ران پای راستش بسته بود.
این بار نمی‌خواست شکست بخورد؛حتی اگر طرف مقابلش یک آلفا باشد... در شمال همه از کودکی شمشیر زنی سوارکاری و هنر های رزمی را یاد میگیرند و جیمین هم از این قضیه مستثنی نبوده فقط... او حالا میخواست که قویتر شود...
صدای در بلند شد و سرخدمتکار با صدایی نرم گفت:

_ارباب جوان، اعلاحضرت بیرون منتظر شما هستن.

_الان میام.

جیمین کت سبزرنگش را روی دوشش انداخت و به طرف در خروجی رفت... دقایقی بعد او پدرش را در حالی که لباس گارد سلطنتی را پوشیده  و انتظار او را میکشد دید...لبخندی زد و به سمت پدرش رفت:

_ببخشید که منتظر گذاشتمت پدر.

_مشکلی نیست بیا بریم.

جونگ مین به اسبی که کنار اسب سفید خودش بود اشاره کرد و گفت:

_این اسب مال توعه. سوارش شو.

جیمین با تعجب به اسب نگاه کرد و گفت:

_مال من؟

_درسته.

دستش را جلو برد و صورت اسب را نوازش کرد...اسبی به رنگ قهوه‌ای که روی پیشانی اش لکه ای سفید داشت... اسب با مهربانی سرش را به سر جیمین چسباند. انگار که از جیمین خوشش آمده بود. جیمین خندید و گفت:

_ممنونم پدر. خیلی زیباست!

آن دو سوار بر اسب از میان شهری که تازه داشت از خواب ناز بیدار می‌شد گذشتند و وقتی به دروازه های قصر رسیدند جونگ مین با اشاره ای که به نگهبان کرد دستور باز کردن در ها را داد...آن دو از اسب هایشان پیاده شدند... پسر بچه ای که انگار در اسطبل کار میکرد جلو آمد و گفت:

_من...اسب ها رو به اسطبل میبیرم....

جیمین لبخندی زد و گفت:

_ممنونم.

پسرک با دهانی باز به آن پسر اشرافزاده نگاه کرد...او فردی والامقام به نظر می آمد ولی از او تشکر کرده بود...این اولین بار بود که پسرک اشرافزاده ای میدید که از افراد عامه و خدمتکار ها تشکر کند...
جونگ مین  در حالی که به داخل می‌رفتند رو به پسرش گفت:

_سعی کن تو پایتخت کمتر از این کار ها بکنی.

_چیکار؟

_تشکر از خدمتکار ها.

_چرا؟

_چون خیلی غیر عادیه...ممکنه انگشت‌نما بشی...

_ولی اونا لیاقت شنیدنش رو دارن.مهم نیست بقیه بهم چی بگن من تشکر میکنم چون اونا لیاقت شنیدنش این کلمات رو دارن!

my miracle Where stories live. Discover now