ch24

130 40 1
                                    

همان روز عمارت کنت هیلاری*

کنت با عصبانیت وارد عمارتش شد و همسرش را. که برای استقبال از او بیرون آمده بود را هل داد و شروع به فریاد زدن نام تنها دخترش کرد...

_روکسانااااا کجایی تو دختره احمقققق

_عزیزم...یه دقیقه آروم..آخخ

انگار که دیوانه شده بود هر کسی که نزدیکش بود را هل میداد و هر چیزی که به دستش می‌رسید را به زمین میزد و می‌شکست...سرخدمتکار چندین بار سعی کرد او را آرام کند ولی نتیجه نداد...در این زمان ها بانوی خانه می‌دانست که نزدیک شدن به شوهرش بد ترین انتخاب ممکن است...همسرش به هیچ عنوان فرد خوبی نبود؛مردی خشن و سواستفاده گر...

_روکسانا کجایی دختره هرزه بیر اینجا ببینم!!

در این هنگام دخترک لرزانی از پشت دیوار بیرون آمد...

_م..منو..صدا کردید...پدر...؟

برخلاف ضیافت دخترک حال دیگر با اعتماد به نفس سخن نمی‌گفت...داشت می‌لرزید وقتی حرف میزد به پاهای پدرش نگاه میکرد و بسیار ترسیده بود...
کنت به محض دیدن دختر به سمتش هجوم برد و سیلی محکمی به او زد که باعث شد دخترک به زمین بیفتد...موهایش را در دستانش گرفت و کشید و داد زد:

_به چه جرعتی به پرنس و برادر زاده امپراتور توهین کردی؟؟؟

_آخخخ...

_وقتی بلد نیستی حرف بزنی بهتره که خفه بشی!!

_پ..پدر منو ببخشید.. متاسفم...

دخترک با گریه و التماس درخواست بخشش میکرد...کنت موهایش را رها کرد و با مشت و اگر به جانش افتاد و در همین حین شروع کرده بود به سرزنش کردن او..

_اگه میخوای توهین کنی غیر مستقیم بیانش کن!

_ببخشید پدر خواهش میکنم ببخشید!!!

_دختره حرومزاده آشغال!

_پدر پدر..التماس میکنم ببخشید ببخشید...

کنتس که دیگر نمی‌توانست کتک خوردن دخترش را تحمل کند دستان همسرش را گرفت و او را عقب کشید:

_عزیزم..عزیزم..لطفاً بس کن اون فقط یه بچه اس...اشتباه کرد ولش کن...

ولی این کار او باعث شد سیلی در گوش خودش بخوابد...در حالی که روی زمین پرت شده بود به دخترش نگاه کرد و اشک در چشمانش حلقه زد...

_بچه اس؟میدوتی به خاطر غلطی که کرده چقدر باید تاوان پس بدم؟؟؟کنتس رو ببرید به اتاقش!

بعد از این که کنتس رفت، کنت نشست و چانه دخترش را در دست گرفت و به سمت خودش برگرداند و از میان دندان های چفت شده اش غرید:

_اگر یک بار دیگه، فقط یک بار دیگه همچین دردسرس درست کنی،مطمئن باش زنده نمیمونی.فهمیدی؟

_بله...

_نشنیدم!

_بله پدر فهمیدم...

_خوبه.

سپس کنت رو به سر خدمتکار کرد و گفت :

_ببریدش به انباری. یک هفته حبسه. سه روز غذا ندید بهش و بقیه روز ها فقط یکم سوپ.

_...ولی کنت من...

_همین که گفتم!

_فهمیدم......

سرخدمتکار به چند نفر از خدمتکار ها دستور داد تا روکسانا را به انباری ببرند...وقتی به آنجا رسیدند همه را به سر کار هایشان برگرداند و رو به دخترک که حال از چند جا خونریزی داشت و موهای ژولیده اش روی صورتش ریخته بودند کرد و گفت:

_بانوی من متاسفم ...

_مشکلی نیست...این اولین بار نیست...

سر خدمتکار در انبار را بست و قفل کرد... روکسانا به در تکیه داد و سرش را بلند کرد و زمزمه کرد:

_دیگه عشقتونو گدایی نمیکنم...

_______

روز ها پشت سر هم می‌گذشتند و جیمین هر روز برای تمرین به قصر می‌رفت و با پیشرفت چشمگیری که داشت همه را متعجب کرده بود...جونگ کوک در این روز ها بیشتر به وجود جیمین در اطراف خودش عادت کرده بود و کمتر از قبل پیش او کنترل خودش را از دست میداد...
جونگ کوک در حال تمرین دادن به چند شوالیه تازه وارد بود جیمین داشت با یونگ سنگ تمرین میکرد...بعد از مدتی که تمرین تمام شد یونگ سنگ روی زمین نشست و گفت:

_ووووو...ارباب جوان شما واقعا خیلی پیشرفت کردید...

_هه هه واقعا؟

_درسته...راستی امروز قرار بود فرمانده رو دعوت کنید ؟

_اوه درسته!! ممنون که یادم انداختی!

جیمین سریع به سمت جونگ کوک دوید و گفت:

_فرمانده، چند لحظه وقت دارید؟

جونگ کوک به سمت جیمین برگشت و گفت:

_بله.کاری دارید ارباب جوان ؟

_برای فردا وقت دارید؟

_فردا؟

_بله. فردا بیاید خونه ما.

_اوه...بله میام.

_ممنونم!

جیمین به سمت یونگ سنگ رفت و جونگ کوک را با یک دنیا فکر و خیال تنها گذاشت...

_____________________________

سلام بچه ها آلو هستم ⁦(⁠~⁠‾⁠▿⁠‾⁠)⁠~⁩
اومدم معذرت خواهی کنم که اینقدر دیر آپ کردم...و دلیلش اینه که گوشیم کاملا خراب شده و به محض این که از شارژ در میارم خاموش میشه...⁦ಠ⁠︵⁠ಠ⁩
برای همین تا یکی دیگه بگیرم یکم طول می‌کشه ولی فکر نکنید شماها رو یادم می‌ره هاااا
به محض این که بتونم آپ میکنم⁦(⁠~⁠‾⁠▿⁠‾⁠)⁠~⁩
ووت و نظر فراموش نشه⁦(⁠~⁠ ̄⁠³⁠ ̄⁠)⁠~⁩

my miracle Where stories live. Discover now