ch04

125 45 2
                                    

ساعت ها بود که درون کالسکه نشسته بودند و به سمت پایتخت در حرکت بودند.در بین راه جنیت خوابش برده بود و جیمین در حالی که کتاب در دستش را میخواند آرام موهای خواهر کوچکش را نوازش میکرد.موهای جنیت مانند آبشاری بود که روی شانه های کوچکش ریخته بودند.چشم هایش با آرامش بسته شده بود و صدای نفس های آرامش تنها صدایی بود که به جز صدای سم اسب ها به گوش میرسید.
جونگ مین در طرف دیگر کالسکه نشسته بود و داشت اسناد مربوط به زمین هایشان را چک میکرد...جیمین کتاب را بست و سرگرم تماشای پدرش شد.دوکی که آنقدر سرش شلوغ بود که مجبور بود حتی در کالسکه هم به اسناد و مسائل کاری برسد وگرنه مجبور میشد برای چندین هفته بدون استراحت و یکسره فقط کار کند.
ونگ مین سنگینی نگاه جیمین را روی خود متوجه شده بود لبخند کوچکی زد و گفت:
_چی شده که اینطوری به من زل زدی؟

جیمین هم متقابلاً به پدرش لبخند زد

_فقط دیدن این که این همه کار سرت ریخته منو ناراحت میکنه.باید بیشتر استراحت کنی وگرنه مریض میشی پدر....

_هاهاها نگران نباش.در هر صورت بهش عادت کردم.

_همین دیگه!نباید عادت کنی!
جونگ مین که هیچ جوره نمیتوانست در مقابل فرزندانش در بحث ببرد خنده آرامی کرد و گفت

_باشه باشه.عادت نمیکنم مرد جوان.خوبه؟
_خوبه.

جیمین مقداری مکث کرد و گفت
_پدر....چرا این دفعه ما رو هم دعوت کردن؟
_همونطوری که گفتم مهمونی فقط به خاطر پیروزی در جنگ نیست.تاجگذاری و تولد ولیعهد هم هست.برای همین......

_بابا. خودت هم میدونی که اینا همش بهانست.

قیافه خندان جونگ مین تبدیل به قیافه ای جدی شد.او هم میدانست که تمام این ها فقط و فقط بهانه است تا او فرزندانش را به پایتخت ببرد.برادرش در عین حال که فرمانروایی خوب بود ترسو بود.بسیار ترسو.مردی که هرچیزی که آزارش میداد را از بین میبرد....جونگ مین به خوبی میدانست که پادشاه چشم دیدن او را ندارد.....
قبل از این که از قصر برود او ولیعهد بود و قرار بود پادشاه شود. ولی به خاطر عشقش از تمام آن ها دست کشید و ثمره این عشق چیزی نبود جز سه فرزند بینهایت زیبا...فرزندانی که برایش از جانش هم مهمتر بودند...

_درسته.همش بهانه است. در واقع من هم قصد اون ها رو از این ملاقات نمیدونم ولی در هر حال باید مراقب باشیم.

_بله پدر.

_خوبه. یکم بعد به یه شهر نزدیکی های پایتخت میرسیم.امشب رو اونجا میمونیم و فردا دوباره راه میفتیم.فردا شب میرسیم به پایتخت.

جنیت که تازه از خواب بیدار شده بود چشم هایش را مالید و با چهره خواب‌آلود به پدر و برادرش نگاه کرد و گفت:

_هنوز نرسیدیم؟

جونگ مین آرام سر او را نوازش کرد و گفت:

_هنوز راه طولانی در پیش داریم .

در این میان صدایی از بیرون کالسکه جونگ مین را مورد خطاب قرار داد:

_فرمانده به مسافرخونه شهر رسیدیم.

جونگ مین جنیت را در آغوش گرفت و گفت :

_برای الان باید بخوابی.

جیمین همراه پدر و خواهرش وارد مسافرخانه کوچک و جمع و جور شهر شد. آن شب را خواب به چشمانش نمی آمد...دائما کابوس میدید انگار که شیطانی پری رویاهایش را گرفته بود و خود به خوابش آمده بود ....
آن شب با بی خوابی های جیمین و نگرانی های بی حد و اندازه جونگ مین و بی‌خبری آسودگی جنیت که در عالم کودکی به سر میبرد گذشت...

صبح که شد کالسکه سواری طولانی مدت اون ها دوباره شروع شد.از آنجایی که نزدیک پایتخت بودن مردم بیشتری در جاده دیده می‌شدند و همه آنها خوشحال این طرف و آنطرف می‌رفتند.
شب که شد بالاخره بعد از چندین روز طولانی به پایتخت رسیدند. از بالا پایتخت زیر نور ماه و ستارگان بسیار زیبا و درخشان به نظر می‌رسید...ساختمان بلند قصر در میان شهر دیده میشد...بزرگ و با شکوه بود. جیمین و جنیت غرق تماشای زیبایی این شهر که بوی خون میداد شده بودند و جونگ مین انگار که هر چیزی را در این شهر میدید به غیر از زیبایی و آسودگی....
_______________________________________
سلام بچه هااا! (⁠≧⁠▽⁠≦⁠)⁩

اول این که بابت تاخیر متاسفم...
از اونجایی که دوازدهم بودم و امتحان داشتم نمیتونستم بنویسم. ولی از حالا که وقتم آزاد تر شده فیک رو ادامه میدم! امیدوارم که از خوندن فیک لذت ببرید!

دوم هم این که از این به بعد قراره روزی یک پارت از فیک رو آپ کنم⁦(⁠≧⁠▽⁠≦⁠)⁩

با کلیییی عشق آلو⁦ ⁩⁦(⁠~⁠ ̄⁠³⁠ ̄⁠)⁠~⁩

my miracle Where stories live. Discover now