ch19

116 39 12
                                    

دور و برش را سکوت فرا گرفته بود، جیمین آرام خم شد و خنجر کوچکی به مچ پایش بسته بود را باز کرد...به سمت درختی که صدا را از آن شنیده بود رفت و با احتیاط گفت:

_بهتره خودت رو نشون بدی!

هیچ صدایی نیامد...جیمین نزدیکتر شد و بار دیگر صدایی که سعی داشت نلرزد گفت:

_بهتره بیای بیرون قبل از این که خودم بیام اونجا!!

جیمین نگران خواهرش و آن دو بچه بود...چه میشد اگر این شخص به دنبال آنها میرفت؟چه میشد اگر بچه ها به موقع به جازمین نمی‌رسیدند ؟تمام این اگر ها و چه میشد ها باعث میشد تمام وجود جیمین به رعشه بیفتد....
جیمین قدمی دیگر جلو رفت که ناگهان مردی سیاه پوش از پشت درخت ها بیرون آمد...

_کی هستی؟

مرد لبخندی زد و گفت:

_به نظرت من کیم؟ ارباب جوان؟

_اگر جوابی براش داشتم تا حالا مرده بودی.

مرد قهقهه ای بلند سر داد و در میان خنده هایش گفت:

_اوه خدای...هاهاهاهاهعا....خدای من!چقدررررر ترسناک بود!!!هاهاها...هاهاهاها...یه امگای کوچولو داره منو تهدید می‌کنه!

جیمین از حرف های مرد عصبانی شده بودو این عصبانیت کاملا در چهره اش مشهود بود...با صدایی که سعی در کنترل آن داشت گفت:

_حرفت رو پس بگیر.

_اوه!امگا کوچولومون عصبانیه!

_گفتم حرفت رو پس بگیر.

_فعلا تنها چیزی که قراره بگیرم جون توعه کوچولو!

مرد به طرف جیمین هجوم برد و جیمین در حالی که گارد گرفته بود آماده جنگیدن بود...ولی یک خنجر کوچک چقدر میتوانست جلوی شمشیر مقاومت کند؟این اولین بار بود که جیمین آرزو کرد که ای کاش شمشیرش را به همراه داشت....
جیمین چندین بار حملات سنگین آلفا را دفع کرده بود و حال صدای نکره مرد در گوش هایش تنین انداز شد:

_خووووبههه انگار یکم دفاع بلدی!ولی این کمه هنوزم ضعیفی!

_خفه شو!

جیمین شمشیر مرد را در کنار گردنش متوقف کرد که ناگهان صدایی از خنجرش  برخواست...ترک خورده بود....خنجرش در حال شکستن بود آن هم درست موقعی که شمشیر آن قاتل کنار گردنش بود!

تتقق تق

دنگگ!!

خنجر شکست و جیمین بر روی زمین پر از گل افتاد...

__«چند ساعت بعد»___

جیمین آرام چشمانش را گشود و خود را در اتاقی ناشناس دید...

_من... کجام؟

افراد درون اتاق با شنیدن صدای جیمین با سرعت کنار تخت رفتند...جیمین تمام آنان را می‌شناخت...آن افراد کسی نبودند جز خواهرانش جازمین و جنیت،پدرش، و پرنس سوم برایان....
فرمانده جونگ مین با استرس دست جیمین را در دستانش گرفت و گفت:

my miracle Where stories live. Discover now