ch 08

120 40 8
                                    

جونگ کوک وارد اتاق شد و به طرف میز کارش قدم برداشت. به دنبال او چهار شوالیه وارد شدند. آخرین نفر که مثل همیشه میکائیل بود در را بست. سونگ وو که از هیجان لبخندش به بزرگی دهان اژدها شده بود به طرف جونگ کوک خیز برداشت و سرش را میان بازوانش گرفت و گفت

_هییییی! رفیققق!نگفته بودی امروز برمی‌گردی !فکر میکردم حالا حالا ها قرار نیست ببینمت!

_درسته فرمانده!باید بهمون میگفتی. دلم برات تنگ شده بودددد~~

یونگ سنگ پسر خجالتی و کم رویی بود ولی در بین کسانی که دوستشان می‌داشت بی‌پروا و بسیار خودمانی رفتار میکرد، به سمت  جونگ کوک و سانگ وو که همچنان سر جونگ کوک را در بین بازوانش فشار میداد پرید و محکم جونگ کوک را بغل کرد. جونگ کوک احساس میکرد که اعضای بدنش دارند کنده میشوند تا خواست شروع به تقلا کردن برای نجات پیدا کردن از دست آن دو گوریل احمق کند صدای ملایم و عمیق دیوید در اتاق تنین انداز شد:

_بهتره اول ولش کنید. داره خفه میشه. در ضمن هر چقدر هم که با هم دوست باشید اینجا قصره و فرمانده جئون مافوق و فرمانده شما حساب میشه. باید بهشون احترام بذارید.

سونگ وو و یونگ سنگ با اکراه از جونگ کوک جدا شدند و با قیافه ای که انگار یک لیوان پر آبلیمو سر کشیده بودند به دیوید خیره شدند.جونگ کوک می‌دانست که دیوید مسیبود که همیشه طبق قوانین و مقررات زندگی میکرد ولی به نظرش این کمی زیادی بود رو به او گفت:

_هی بیخیال دیوید.... مشکلی ندارد وقتی خودمونیم راحت رفتار کنیم.

_مشکلی نداره؟

_البته که نه! اینجا به غیر از ما کسی نیست.

_خب پس منو ببخشید.

دیوید شمشیری که همراهش آورده بود را به میکائیل که هنوز کنارش ایستاده بود داد گلویش را صاف کرد و به سمت جونگ کوک خیز برداشت؛شانه هایش را گرفت و در حالی که به شدت او را تکان میداد گفت:

_میدونی چقدر نگرانت بودیم؟؟مبمردی یه نامه برا دوستان بفرستییی؟؟؟؟ای خداااااا من از دست تو چیکار کنم آخههههه تنها هم نمیشه جایی فرستادش!!!!از این به بعد بدون ما جایی بری نامه نفرستید پارت میکنم. اگه یکی دو ماه بود باز یه چی!دو ساله لامصب دو ساللللل!!!!!

دیوید که خودش را تخلیه کرده بود شانه های جونگ کوک بهت‌زده را ول کرد و در حالی که چهار جفت چشم متعجب به او چشم دوخته بودند شمشیر را از میکائیل گرفت و روی مبل کنار میز نشست و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده  گفت :

_خب چی قرار بود بهمون بگی؟

همه با این حرف به خودشان آمدند و دل سیر به رفتار دیوید خندیدند. میکائیل برای اولین بار در روز زبان گشود و گفت:

my miracle Donde viven las historias. Descúbrelo ahora