ch22

112 35 2
                                    

مدتی بعد خانواده پارک درون کالسکه ای نشسته بودند و به سمت عمارت خودشان می‌رفتند...جونگ مین چنان درهم بود که کسی جرعت سخن گفتن با او را نداشت؛جازمین در حالی که جنیت خواب را در آغوش داشت به فکر فرو رفته بود و جیمین داشت بیرون را نگاه میکرد...
او ترسیده بود.
جیمین ترسیده بود.
ولی این ترس، ترس از مردن نبود.ترس از این که یکی همیشه او را زیر نظر خواد داشت و در زمان مناسب حمله خواهد کرد هم نبود...
جیمین از ضعفش ترسیده بود!
از این که نتوانست از خود دفاع کند ترسیده بود.
از این که دست به دامن آلفایی که از خانواده اش نبود شده بود تا جانش را نجات دهد....
جیمین از تمام آلفا ها غیر از چند نفر،متنفر بود و برای این دلیل هم داشت. البته به نظر خودش این دلیل بسیار محکم بود....
او تصمیمش را گرفته بود.میخواست قویتر شود. تا حدی که هیچ کس نتواند به او آسیب بزند....جیمین از نگران کردن خانواده اش بیشتر از هر چیزی متنفر بود...
پس از مدتی که جو سنگین این کالسکه همیشه پر شوق را در بر گرفته بود، صدای جیمین سکوت را شکست:

_پدر. ازت به خواهشی دارم.

جونگ مین که توجهش به پسرش جلب شده بود به نرمی پاسخ داد:

_چه درخواستی داری؟

_میخوام دوباره آموزش شمشیر زنی و هنر های رزمی ببینم.

_به خاطر همین اتفاق ؟

_بله.

جونگ مین دستی به سر پسرش کشید و گفت:

_نگران نباش.همیشه هستن کسایی که ازت مراقبت میکنن.

_پدر میدونی که منظورم چیه.میخوام خودم قویتر بشم.

جونگ مین به چشم های مصمم فرزندش نگاه کرد...می‌دانست که در او نوعی عطش برای قویتر شدن و فهمیدن هست که کسی نمی‌تواند مانع او شود...می‌دانست اگر حال بخواهد جلوی او را بگیرد جیمین پنهانی به یادگیری خواهد پرداخت که این خطرناکتر است...

_ترتیبی میبینم که تو قصر پیش خودم آموزش ببینی.

جیمین لبخندی زد و گفت:

_ممنونم پدر.

_ولی خودت هم میدونی که من مربی سختگیریم.مگه نه؟

_البته.

با همین سخنان کوتاه انگار که جو بد از کالسکه بیرون رفته بود.با آن که کالسکه ساکت بود ولی دیگر جو خشک و ناراحت کننده ای نداشت....
__

یک ساعت قبل
قصر ملکه

برایان قبل از برگشتن به اتاقش میخواست به دیدار مادرش برود که او را با گفتن این که پادشاه داخل است منصرف کردند...برگشت که به قصر خودش برگردد که صدای پدرش او را سر جایش میخکوب کرد....
هر کلمه که از دهان او بیرون می‌آمد مانند خنجری در قلب برایان فرو می‌رفت...
ازدواج سیاسی؟ با کشور مجاورشان؟ منظورش همان خون آشام های وحشی بود؟ چه کسی را قرار بود بفرستند؟ خودش را!؟ برایان داشت می‌لرزید...پدرش چطور می‌توانست این کار را با او بکند؟ صبر کن! قرار نبود برایان برود؟پدرش چه می‌گفت...
جیمین!!!!
برایان با شوک دهانش را پوشاند آن پسر تازه از شمال به پایتخت آمده بود و این اتفاقی بود که به خاطرش او را به اینجا خوانده بودند؟پدرش چطور می‌توانست این کار را با فرزند تنها برادرش کند؟مگر چقدر از آنها متنفر بود؟ ناگهان صدای باز شدن در آمد و پادشاه از در خارج شد... برایان سریع تعظیم کوتاهی کرد و گفت:

my miracle Where stories live. Discover now