ch 09

120 42 4
                                    

_

جیمین در  باغ نشسته بود و به جنیتی که در حال درست کردن تاج گل بود خیره شده بود. صبح زود پدرش او را به دفترش فرا خوانده بود و درباره نامه ملکه با او سخن گفته بود و این حرف ها باعث شده بود  خواب خوشی  که جیمین شب قبل داشت به کل خنثی شود....
دلشوره مانند خوره ای به جان جیمین افتاده بود و داشت جانش را می‌خورد....
ملکه چه نقشه ای داشت؟
چرا میخواست به صورت خصوصی جیمین را ملاقات کند؟
اصلا چرا او را به این میهمانی دعوت کرده بود؟
اگر میخواست از جنین استفاده کند چه؟
در حالی که ذهن جیمین از اما و اگر ها و پرسش های گوناگون در شده بود ناگهان دستی کوچک تاجی از گل های  قاصدک زرد رنگ را بر سرش نهاد. جیمین شوکه به خواهر کوچکترش نگاه کرد و پرسید:

_برای من درستش کردی؟

_درسته.

_مگه این گل مورد علاقه تو نیست؟

_البته که هست. برای همینم دادمش به تو داداشی. حالا هم یه دقیقه تکون نخور ببینم چطور میشه.

جنیت دستانش را بالا برد و انگشتانش را مانند پنجره ای کوچک به هم چسباند و با دقت به برادرش نگاه کرد.رنگ زرد روی موهای نقره ای رنگ برادرش به مانند طلا میدرخشید و هارمونی خاص و زیبایی با رنگ آبی چشمانش داشت...جنیت دستانش را پایین انداخت و رو به برادرش گفت:

_داداشی چطوری اینقدر خوشگلی؟رنگ زرد خیلی بهت میاد!

جیمین به خواهر کوچکترش لبخند زد و سرش را نوازش کرد. جنیت کاملا شبیه مادرشان بود. حتی اخلاق مهربان و دلسوز مادرشان را نیز به ارث برده بود. جیمین نگاهی به گل های در دستش انداخت و رو به جنیت گفت:

_جنیت....میدونی چرا پدر عاشق گل های قرمز رنگه؟

_اوممم...نه...نمی‌دونم...

_چون رنگ قرمز خیلی به مادر میومد.

_مادر؟

_درسته.تو مادر رو ندیدی...منم زیاد ندیدمش ولی میتونم بگم تو کاملا شبیه مادری.

_واقعا؟من شبیه مادرم؟؟

جیمین تاج گل قرمز رنگی که درست کرده بود را روی سر خواهر کوچکش گذاشت و گفت:

_درسته. و قرمز رنگیه که تو رو زیباترین انسان روی زمین می‌کنه. مگه نه دنیل؟

دنیل چند قدم دور تر از آن دو ایستاده بود و در حال همراهی آن ها بود. لبخندی زد و گفت :

_درسته. زیبایی های بانوی جوان با رنگ قرمز بیشتر از همیشه جلوه میکنن و ایشون رو مانند پری های های تو داستان ها نشون میدن؛ رنگ زرد هم به ارباب جوان میاد. مانند فرشته ای که از آسمان نزول کرده...

جیمین که خجالت کشیده بود دست هایش را روی گونه هایش گذاشت و گفت:

_ف-فرشته؟منظورت چیه!من اونقدرا هم زیبا نیستم!

_داداشی تو زیبا ترینی!

جنیت فرصت اعتراض کردن به جیمین نداد فوری بلند شد و گفت :

_بیا برای آبجی هم یه تاج گل درست کنیم!

جیمین کنی فکر کرد و بعد گل سفید رنگی چید و گفت:

_گل سفید روی موهای سیاه جازمین خیلی زیبا میشه. گل های آبی هم برای دنیل خوبه.

دنیل که شوکه شده بود گفت:

_جانم؟!من!؟

_بلهه تو!

در آن لحظه لبخندی خبیثانه روی لب های جیمین نشسته بود و دنیل می‌دانست به خاطر حرف چند لحظه پیشش جیمین برایش همچین نقشه ای ترتیب داده است...
__________________________________

جازمین خود را در حیاط قصر به اینطرف و آنطرف می‌کشاند. کلی کار داشت که باید آنها را سر و سامان میداد و به غیر از همه اینها باید به تیپ شوالیه های خودش نیز  سر میزد و تمرین هایشان را زیر نظر می‌گرفت...
جازمین فرمانده شوالیه های ملانیا بود. آنها در سایه ها کار میکردند و در سایه مراقب همه بودند.
در راه جازمین به وزیری چاق و مزاحم برخورد. مرد تا جازمین را دید لبخندی در صورتش جا خوش کرد و  به سمت او  رفت. جازمین از سر اجبار تعظیم کوچکی کرد و گفت:

_از دیدارتون خوشوقتم جناب وزیر.

_هاهاها منم همینطور فرمانده. امیدوارم خوب بوده باشید.

_بد نیستم.

_البتهذکهدنمیشه بد باشید جنگ رو پیروز شدیم مگه میشه بد بود؟هاهاهاهاهاها

وزیر به صورت خیلی چندش شروع به خندیدن کرد. جازمین تحمل این همه احمق بودن وزیر رو نداشت اون فردی بود راحت طلب و تن پرور که حتی یکبار هم شمشیر دست نگرفته بود و حالا...
در صورت جازمین دیگر لبخندی نبود حتی از نوع ساختگی.

_جناب وزیر. مگه تو جنگ  طرف پیروزی هم هست؟

_البته که هست! منظورت چیه؟!

_تو جنگ هیچکس پیروز نمیشه. چون هر دو طرف تعداد زیادی کشته و زخمی میدن...جنگ خونه های زیادی رو ویرون می‌کنه. جنگ خیلی ها رو آواره می‌کنه... جنگ یه نفرینه که بالا دستی ها میخوننش و پایینیا باید باهاش کنار بیان و محمد نیست چی به سرشون بیاد!

جازمین در پاسخ به چشم های ورقلمبیده و متعجب وزیر تعظیم کوچک دیگری کرد و به سمت عمارتشان..جایی که خانواده اش انتظارش را می‌کشیدند به راه افتاد...

my miracle Where stories live. Discover now