ch14

113 41 8
                                    

کتابی که در دست داشت و مشغول ورق زدن آن بود بالاخره به پایان رسید. کتاب را بست و به پنجره نگاه کرد... شب شده بود. حال دیگر وقت شام رسیده بود. بلند شد و هدایایی که برای خانواده اش خریده بود را برداشت و به سمت سالن غذاخوری رفت.در را زد و وارد شد.

_سلام. پدر ، خواهر. خوش برگشتید!

_سلام جیمین!

پدرش مدتی صبر کرد و بعد از این که جیمین نشست گفت:

_متاسفم که نتونستم کنارت باشم.ملکه چیز اذیت کننده ای گفت؟

جیمین مدتی مکث کرد و لبخندی زد.با این که حذف های ملکه او را آزار داده بود ولی او نمی‌خواست موضوع را به پدرش بگوید.دوست نداشت ناراحتی خانواده اش را ببیند.

_چیز آزار دهنده ای نگفتن پدر. نگران نباش.

جونگ مین سری تکان داد و همه مشغول غذا خوردن شدند. در همین حین جنیت که تازه داشت آداب معاشرت را یاد میگرفت خیلی بهتر از همیشه می‌توانست کارد و چنگال در دستش را استفاده کند.جازمین رو به او گفت:

_وااوو جنیت کوچولومون خیلی زود یاد میگیره!

_مگه نه مگه نه خواهری؟من دختر خیلیییی باهوشیم!!

جونگ مین خندید و دستی به سر او کشید و گفت:

_البته که هستی!فرزندان من همه قابل ستایشند.

وقتی که خدمتکار ها دسر را روی میز می‌چیدند جیمین هدیه ها را بیرون آورد و گفت:

_امروز از بازار براتون چند تا هدیه خریدم.

همه به طرف جیمین برگشتند جازمین و جونگ مین با تعجب و جنیت با هیجان به او نگاه میکردند. جیمین خندید و گفت:

_اول کادوی جنیت.

جعبه ای را به سمت او گرفت.و جنیت با ذوق شروع به باز کردن جعبه کرد.بعد از دیدن گوی بنفشی که ستاره های درونش مانند داده های اکلیل بودند چشمانش همانند آن گوی درخشید و گفت:

_واااییییی خیلی قشنگهههههه ممنونم داداشیییییی

_هاها خوشحالم که دوسش داری. حالا نوبت جازمینه.

جعبه کوچکی را به سمت جازمین گرفت. جازمین آن را گرفت و بازش کرد.گل سری که به شکل پروانه بود و با زمرد تزیین شده بود...جیمین به خواهرش نگاه کرد و گفت:

_اینو که دیدم یاد رنگ چشم هات افتادم فکر کنم خیلی بهت بیاد.

_ممنونم جیمین!این خیلی زیباست!

جیمین لبخندی زد و جعبه آخر را در دست گرفت.

_اینم برای پدره!

_منم قراره یکی داشته باشم؟

_البته!من هرگز تو رو فراموش نمیکنم!

جونگ مین جعبه نازک و بلند را از جیمین گرفت و باز کرد. در آن یک قلم پر بود که با رگه های نازک طلا و سنگ های قیمتی تزیین شده بود...

_ممنونم جیمین. این خیلی زیباست.

_خوشحالم دوسش دارید!

آنها مدتی با هم حرف زدند و خندیدند وقتی که وقت خواب رسید جونگ مین به بقیه گفت :

_بهتره برید بخوابید فردا شب روز جشنه باید براش آماده بشید.

رو به جازمین کرد :

_حق در رفتن نداری جازمین.

_عهههه باشه....

_جیمین تا دیروقت برای کتاب خوندن بیدار نمون !

جیمین که انگار تو ذوقش خورده بود گفت

_بله.....

_و جنیت. لطفاً...خرابکاری نکن.....دیگه هم همستر ها و حشره ها رو از باغ نیار داخل عمارت...

_عههههه ولی اونا خیلی نازنننن.

_هرچی.انجامش نده وگرنه سرخدمتکار سکته می‌کنه....

جنیت لپ هایش را باد کرد و لب هایش آویزان شدند...

_باشه...

جیمین به طرف اتاقش رفت و در تختش دراز کشید. میخواست بخوابد ولی نمیتوانست...فکر کردن به این که فردا قرار بود برای مدت زیادی در آن قصر خفقان آور باشد برایش غیر قابل تحمل بود....مدتی بعد با همین افکار به خواب رفت و صبح خدمتکار ها با چهره ای که شبیه شیطان شده بود و چشمانی که برق میزد او را از خواب بیدار کردند....

my miracle Where stories live. Discover now