《۳ماه بعد》
.
.
.
.
" ییبو...اهه...خواهش می کنم..."
" باشه بیبی آروم باش، الان می ریم بیمارستان "
ییبو با نگرانی به ژانی که خم شده بود و با درد شکمش رو گرفته بود، نگاه کرد. با شنیدن صدای بوقی دوباره مضطرب نگاهشو به جاده داد و مشغول رانندگی شد.
" ییبو..اهه..خواهش می کنم اتفاقی براش نیفته.."
ژان با درد گفت و اشکاش دوباره جاری شد.
" همچین چیزی نمیشه عزیزم، نمی زارم اتفاقی براتون بیفته، ببین دیگه رسیدیم الان می ریم پیش دکتر "
با تموم شدن حرفش ماشین رو نگه داشت و به سرعت ازش پیاده شد؛ به طرف ژان رفت و بعد از باز کردن در ماشین، ژان رو که حالا از درد بی حال شده بود بغل کرد و به سرعت به داخل بیمارستان رفت.
" کسی هست؟ یکی کمک کنه "
ییبو مضطرب و نگران فریاد زد. پرستار ها با دیدنشون با برانکارد به سمتشون رفتن.
دکتری که کنارشون بود همونطور که مشغول معاینه ژان بود، به ییبو گفت:
" مشکلش چیه؟ چرا بیهوش شده؟ "
ییبو با دستپاچگی و بغضی که توی صداش بود گفت:
" این...ما ما داشتیم ح..حرف می زدیم...اون...اون بارداره...خواهش می کنم...باید جون بچمون رو نجات بدین..."
دکتر لحظه ایی با بهت به ییبو نگاه کرد اما فوری خودشو جمع کرد و گفت:
" چند دقیقه از شروع دردای بیمار میگذره؟ "
ییبو گفت:
" ح..حدود بیست دقیقه.."
" بعد از گفتن این حرف دکتر سری تکون داد و اونها وارد بخش ICU شدن که ییبو تلاش می کرد باهاشون بره اما پرستار ها مانع شدن.
با دردی که قلبش رو بی قرار می کرد روی زمین نشست و به دیور سرد بیمارستان توجهی نکرد. اشکاش بی اختیار روی گونه هاش جاری شدن. بعد از همه رنج ها و جدایی هایی که اون و ژان تجربه کرده بودن، با اومدن معجزه کوچولوشون زندگیشون دوباره داشت مثل سابق شیرین و بی درد می شد که امروز باز هم با اتفاقی که برای ژان افتاد، ترس بزرگی به دلش افتاد.
با یادآوری چیزی موبایلشو برداشت و با مادرش تماس گرفت.
بعد از چند بوق تماس برقرار شد.
" مامان..."
" عزیزم خوبی؟ ژان خوبه؟ کجایین الان؟ "
" مامان اون حالش بده..."
ییبو بعد از گفتن این حرف گریه کرد و هق هق هاش با صدای بلند به گوش می رسید. صدای خانم وانگ با نگرانی شنبده می شد که از ییبو می خواست بهش بگه کجاست.
ییبو در جواب نگرانی های مادرش گفت:
" اومدیم بیمارستان خودمون "
" باشه عزیزم الان میایم "
خانم وانگ بعد از این حرف گوشی رو قطع کرد.
نمی دونست چه مدت از نشستنش روی زمین سرد بیمارستان می گذشت که
در ICU باز شد و دکتر ها و پرستار ها با تختی که ژان روش خوابیده بود، بیرون اومدن.
ییبو با دیدن ژان فوری ایستاد و صداش زد.
" ژان، عزیزم "
پزشک با لبخندی به ییبو نگاه کرد و گفت:
" نگران نباش حالش خوبه "
بعد به ژان نگاه کرد و دوباره نگاهشو به ییبو داد و گفت:
" تو چه نسبتی باهاش داری؟ همسرشی؟ "
ییبو به دکتر نگاه کرد. می خواست حرفی بزنه که با صدای خانم وانگ که صداش می زد، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
خانم و آقای وانگ با نگرانی بهشون نزدیک شدن. ییبو با دیدن مادرش به طرفش رفت و بغلش کرد. آقای وانگ هم لبخند محوی زد و سرشو بوسید.
دکتر با دیدن آقای وانگ به طرفشون رفت و گفت:
" خوشحالم از اینکه می بینمتون، گرچه دلیل خوبی نداره "
آقای وانگ لبخندی زد و گفت:
" درسته، منم همینطور. حال پسرم و نوم چطوره؟ "
" حالشون خوبه، فقط اینکه بیمار باید از استرس دور باشه تاکید می کنم استرس براش سمه. ایشون باید خیلی مراقب باشن چون بدنشون در طول حاملگی ضعف هایی داره و چون پسر هستن دوره حساس تری رو پشت سر می زارن "
در طول مدتی که دکتر با آقای وانگ حرف می زد ییبو با دقت بهشون گوش می داد تا چیزی رو از دست نده.
با تموم شدن حرف دکتر ییبو گفت:
" می تونم ببینمش؟ "
" البته فقط باید خیلی آروم باشین، هر اتفاقی که افتاد باید یادتون بمونه نباید بهش استرس وارد بسه. جنین تو دوره حساسیه و از اونجایی که فهمیدم ایشون فقط یک ماهه باردارن درسته؟ "
" بله. حتما مراقبم "
ییبو بعد از گفتن حرفش به طرف اتاقی که ژان درش بود رفت.
***
بعد از وارد شدن به اتاق ژانی رو دید که آروم روی تخت خوابیده. مثل فرشته ها معصوم و پاک بود.
به سمت تخت رفت و روی صندلی کنارش نشست. دستای ظریف ژان رو گرفت و بوسه ایی روش کاشت. پسر رو به روش معجزه ایی رو حمل می کرد که مطمئن بود کم از زیبایی خودش نداره.
با تکون های ریزی که مژه هاش داشت،مشتاق به چهره فرشنش خیره شد و منتظر دیدن تیله های زیبای چشم هاش شد.
ژان خیلی آروم پلک هاش رو از هم فاصله داد. به محض باز کردن پلک هاش با چهره نگران ییبو رو به رو شد. دستاشو آروم بالا آورد و روی گونه های ییبو رو نوازش کرد. می دونست اون بیشتر از هر کسی ترسیده.
ییبو دست ژان رو گرفت و بویه ایی روش کاشت. خم شد روش و پیشونی، گونه، چشم ها و لب های ژان رو بوسه باران کرد.
ژان بت خنده گفت:
" ییبو...اهه..عزیزم..بسه..."
با شنیدن صدای خنده های ژان انگار که دنیا رو بهش داده باشن، هنه استرش هاش دور شد و با قلبی سرشار از عشق و آرامش و خوشحالی به چهره فرشته زندگیش نگاه کرد.
ژان انگار که تازه به یاد معجزه کوچولو افتاده باشه با چشم هایی که برق نگرانی توشون پیدا بود دست ییبو رو فشرد و گفت:
" بچه، بچه چیزیش شده؟ حالش خوبه؟ "
بغض کرده بود و الان بود که اشکاش در بیاد. ییبو با لبخند چشم هاش رو بوسید و گفت:
" نه عزیزم حال معجزه کوچولو مون خوبه نگران نباش "
بعد از حرفش لبخندی زد و ادامه داد:
" حال هر دوتون خوبه "
ژان با شنیدن این خبر خوشحال بود. ییبو مشغول نوازش موهای ژان بود که پرستاری وارد اتاق شد. پرستار بعد از چک کردن وضعیت ژان با لبخندی بهشون نگاه کرد و گفت:
" بعد از تموم شدن سرمتون مرخصید و می تونین برین خونه "
ییبو در جواب لبخندی زد و تشکر کرد.
بعد از بیرون رفتن پرستار ژان پوکر بخ ییبو خیره شد و گفت:
" یه وقت رو دل نکنی؟ "
ییبو با تعجب و خنده بهش نگاه کرد گفت:
" جانم عزیزم؟ چیزی ناراحتت کرده؟ "
ژان حرصی نگاش کرد و گفت:
" یه کم بیشتر می خندیدی خب، نکنه فکر کنه ازش بدت اومده؟ "
ییبو با تموم شدن جمله ژان قهقه زد و به زور بغلش کرد و گفت:
" بانی کوچولو حسودی کرده؟ آره بیبی؟ اللهی قربون حسودیات برم "
ژان که تقریبا از حرکات ییبو خندش گرفته بود، نیشگونی از بازوش گرفت و گفت:
" وای به حالت یه بار دیگه به یکی اونجوری بخندی، پدرتو در میارم "
ییبو بین خندیدناش یه دفعه جدی شد و گفت:
" چشم رئیس هرچی شما امر کنید "
بعد از حرفش دوباره قهقه زد و لبای ژان رو بوسید که اونم خندید و با عشق بوسشو جواب داد.
_____________________________________________
خب لاولی ها با پرش زمانی چطورین؟😎
و اما نگران نباشید همانا ما فلش بک داریم 🤌🏻😁
چایی هاتونو دم کنین کیکاتونم بزارین که قراره درامای ترکی پخش کنم تو مغزتون😔☕😂
خلاصه امیدوارم خوشتون بیاد گشنگا😁💙
VOCÊ ESTÁ LENDO
I love you baby
Fanficنام فیکشن: ~I love you baby ~ ژانر: آمپرگ. اسمات، عاشقانه، درام کاپل: ییژان ( yibo top) نویسنده: Patrick روز آپ: نامشخص خلاصه: وانگ ییبو رئیس جذاب ۲۲ ساله شرکت وانگ ها که همه اونو به بی رحمی و سرد بودن میشناسن و شیائو ژان ۲۱ ساله پسر دوست داشتنی،...