Part26

127 27 14
                                    

سایمون ناباور به مسیر رفتن رالف نگاه می کرد. بدنش مثل اینکه یک وزنه ۲۰۰ کیلو‌گرمی بهش وصل باشه، به بدنه ماشین چسپیده بود و قصد جدا شدن نداشت.
دلشوره عجیبی به خاطر حرف های رالف توی دلش به وجود اومده بود. کلماتش مثل زنگ هشدار تو مغزش تکرار می شد و باعث بیشتر شدن دلشوره‌ش می شد.
بلاخره بعد از چند دقیقه خودشو جمع و جور کرد و از ماشین فاصله گرفت.ساعتشو چک کرد. یک بعد از ظهر بود. اینکه یک حمله مسلحانه رو تو روز روشن برنامه ریزی کرده بودن، قطعا یک دیوانگی محض بود اما از یک طرف هم مثل یک پوشش بود چون هیچکس تصورشو نمی کرد که کسی جرعت کنه توی روز روشن با ابر قدرت دنیای مافیا در بیفته. عملا مثل خودکشی بود اما سایمون بهتر از هر کسی می دونست رالف کله خر تر از این ها بود که به همچین چیز هایی اهمیت بده.
نفس عمیقی کشید و با کشیدن ضامن اسلحش، پوزخندی زد و مسیر رالف رو در پیش گرفت.
***
" آیییی ولممممم کنننننن..."
" اممم...یه کم دیگه...خیلی خوشمزه ایی..."
ژان روی تخت دراز کشیده بود، یا بهتره بگیم به تخت وصل شده بود و وانگ ییبو مثل گرسنه ها به جونش افتاده بود و مشغول بوسیدن و کبود کردنش شده بود. عملا هر جایی از بدن ژان که به چشمش می خورد رو به دندون می کشید و مزه می کرد.
ژان کلافه از وول خوردن های زیاد و تقلاهای بی نتیجه آروم گرفت و اجازه داد نامزد هورنیش به کار های بی شرمانش ادامه بده تا وقتی خودش خسته بشه و دست برداره.
ییبو که آروم شدن ژان رو دید سرخوشانه لبخند زد و سرشو بیشتر تو گردن ژان فرو برد و مشتاقانه لاله گوشش رو مکید.
ژان آهی کشید و با کلافگی گفت:
" وانگ ییبو دست از سرم بردار من گشنمه "
ییبو سرشو بالا آورد و بوسه عمیق و خیسی روی لب های ورم کرده ژان گذاشت و گفت:
" هومم منم گشنمه بیبی..."
و بعد دوباره مشغول مکیدن لب های ژان شد.
ژان با بدبختی موفق شد دستاشو از حصار دست های ییبو کنار سرش، بیرون بکشه و اون ها رو دور گردنش حلقه کرد و دوباره لب هاش رو به لب های ییبو چسپوند و با ولع مشغول بوسیدنش شد. زبون سرکش ییبو بعد از چند تلاش ناموفق بلاخره وارد دهن ژان شد و مشغول گشتن شد. زبون هاشون به زیبایی می رقصیدن و در هم تنیده شده بودن.
بلاخره بعد از چندیدن دقیقه بوسیدن های طولانی و عمیق، ژان لب هاش رو از ییبو جدا کرد و با نفس نفس گفت:
" عزیزم...من...گرسنمه..."
ییبو در جواب نیشخندی زد و گفت:
" پس بیا خودمونو سیر کنیم "
و بعد دوباره به لب های ژان حمله کرد. مثل وحشی ها گاز می گرفت و حتی به ژان اجازه نفس کشیدن نمی داد.
ژان واقعا نمی دونست چه بلایی سر نامزدش اومده؛ می دونست که ییبو همیشه داغ و هورنیه اما امروز از یک ساعت قبل که به خونه اونها اومده بود، یک ریز به ژان سیگنال می داد که باید تنها باشن و حدس بزنین وقتی تنها شدن چی شد؟ درسته ییبو مثل شیر گرسنه ایی که به شکارش حمله می کنه، ژان رو روی تخت انداخته بود و تا الان مشغول بوسیدنش بود.
ژان هنوز غرق فکر کردن به این بود که چه بلایی سر نامزد عزیزش اومده که با حس لمس های ییبو روی شکم و سینه هاش، هیسی کشید و دست هاشو دور گردن ییبو محکم تر کرد.
ییبو به واکنشش نیشخند زد و مشتاق تر از قبل سرشو تو گردنش فرو برد و مشغول مارک کردنش شد. دست هاش همچنان بازیگوشانه روی شکم ژان مشغول بودن. به آرومی لمس هاش رو تا سینه های ژان ادامه داد و با رسیدن به نیپل هاش، سرشو از گردن ژان بیرون کشید و نیپل های برجسته‌شو به دهان کشید و مشغول مکیدنش شد.
ژان از لذت چشم هاش رو بست و با دست هاش موهای ییبو رو چنگ زد و سرشو بیشتر به سینه هاش فشرد. ییبو با کمال میل مشغول خوردن انگور های برجسته‌ی روی سینه نامزد زیباش شد‌.
" آه..آه..آه ییبو...اممم..."
ژان هر چقدر تلاش کرده بود تا در برابر مهارت های فوق العاده نامزد عزیزش مقاوت کنه نتونسته بود و بلاخره ناله های زیباش رو از بین لب هاش خارج کرد. همونطور که مشغول چنگ زدن موهای ییبو بود، برای یک لحظه چشم هاش رو باز کرد و " فاککککککککک "
با چیزی که دید، با ترس داد بلندی کشید و با تمام توان ییبو رو هل داد و از خودش دور کرد.
ییبو با موهای بهم ریخته، لباس شلخته و لب های ورم کرده و چشم های گرد به طرف ژان برگشت. خواست چیزی بگه که متوجه نگاه خجالت زده ژان شد و دنبالش کرد و در آخر، به آقای شیائو رسید که با چشم های گرد شده و دهان باز توی چهارچوب در ایستاده بود و مشغول تماشای اونها بود!

I love you babyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz