Part1

492 100 8
                                    

Part1

+ شیائوژان...نمیتونی یه کم جدی باشی؟
ییبو با خشم به نامزد بی خیالش که روی میز استاد نشسته بود و سیب می خورد گفت و اون در جواب فقط زبونش رو به طرز شهوت انگیزی روی لب های سرخ و خیسش کشید و هومی زیر لب گفت.
فلش بک:
*ژان، می دونم؛ شاید بگی خیلی وقت نیست که همو میشناسیم و هیچی راجب همدیگه نمیدونیم اما بین من از روز اولی که دیدمت ازت خوشم اومده و امروز تمام جرعتم رو جمع کردم و اومدم بهت راجع به احساسم بگم. میشه لطفا قبولم کنی؟
همه با هیجان و اضطراب به ژان نگاه می کردن و منتظر جوابش بودن؛ ژان با بهت به پسر رو به روش نگاه و میکرد و ذهنش سعی داشت وضعیت رو آنالیز کنه، ولی فاک اون صبح دیر از خواب بیدار شده بود و بدون خوردن صبحونه خیلی سریع همراه جی لی به دانشگاه اومده بود و به محض ورود با این عاشق دلخسته رو به رو شده بود و الان تنها چیزی که تو ذهنش بود این بود که کلاسش پنج دقیقه دیگه شروع می شد و اگه بازم دیر می رسید اون روباه پیر حتما مردودش می کرد.
-میشه بعدا حرف بزنیم، من الان کلاسم دیر....
*نه ژان خواهش می کنم فقط بهم یه فرصت بده قول می دم نا امیدت نکنم.
شن بی سان همونطور که دستای ژان رو گرفته بود این کلمات رو می گفت و با چشمای نگران و منتظر به بهش خیره بو. د ژان با استرس به دستاش که تو دستای بی سان گیر افتاده بود نگاه می کرد و دعا می کرد خبر این فاجعه به شیر زخمی که همیشه دنبال بهونه واسه گاز گرفتن آدمای اطرافش بود، نرسه.
*ژان خواهش می کنم باهام حرف بزن. حاظرم هرکاری که بگی انجام بدم فقط بهم به شانس بده تا باهم باشیم عزیزم.
خب این یکی دیگه آخرش بود! اون بهش گفت عزیزم و این حتما به گوش یبو می رسید چون همون لحظه عجوزه مدرسه لو سی سی به صحنه اعتراف عاشقانه شن بی سان می رسه و کیه که ندونه این عجوزه خانم رو یبو کراشه و همیشه خودشو بهش می چسپونه.
× آااا ژان بین چی شد! کلاسمون دیر شد ما باید بریم. خداحافظ بی سان. ژان ژان حتما بعدا باهات حرف می زنه.خداحافظ بچه ها.
ژان با حس کشیده شدن دستاش از هپروت بیرون اومد و تازه متوجه اطرافش شد و جی لی رو دید که سعی داشت از مخمصه نجاتش بده و تو دلش با عشق فراوان از خدا تشکر کرد که چنین دوستی بهش داده.
پایان فلش بک
+ محض رضای فاک بهم گوش می دی؟ دارم میگم اون عوضی با اون دستای کثیفش بهت دست زد و تو فقط نگاش کردی؟
ژان بهش خیره بود و همچنان مشغول خوردن سیبش بود، انگار که داشت یه درامای ترکیه ای رو نگاه می کرد. دیدن یبوی که اینجوری بهم می ریزه و حسودی می کنه خیلی براش لذت بخش بود به خصوص که بعدا صد برابر داد و فریاداش رو سرش در می آورد.
-یبو شکلات میخوام!
وانگ یبو با تمام وجود آه کشید و به طرف میز استاد رفت. دو دستش رو دو طرف بدن ژان گذاشت، خم شد و سرش رو بهش نزدیک کرد به لب های سرخ و خیس ژان که حالا کمی از هم فاصله داشت خیره شد و لب زد:
+ سعی نکن بحثو به پیچونی، چرا گذاشتی لمست کنه و بهت بگه عزیزم؟ ژان واقعا گیج شده بود و نمیدونست باید چه جوابی بده چون اون، اون موقع همه ی حواسش پرت کلاسش و یبو بود و اصال نتونسته بود واکنشی به حرف ها و حرکات بی سان نشون بده و اگه جی لی نجاتش نمی داد مطمئنا تا الان هم تو همون حالت ایستاده بود.
-من...خب...راستش...آخه میدونی عزیزم...من...آها، خب من و جی لی وقتی وارد حیاط دانشگاه شدیم دیدیم چن نفر دور هم جمع شدن و کنجکاو شدیم که بفهمیم چه خبره پس رفتیم و وقتی داشتیم جمعیت رو کنار می زدیم خب من به بی سان خوردم و اون افتاد و مجبور شدم برای کمک بهش دستشو بگیرم. آره کل قضیه اینه عزیزم.
ژان با نگاه عاقل اندر سفیهی به شیر زخمی رو به روش نگاه می کرد تا بینه آیا دروغشو باور کرده یا نه؟ که خب طبق معمول یبو دروغشو فهمیده بود. + پس چرا بهت گفت عزیزم؟ اینکه به خاطر افتادنش نبوده مگه نه عزیزم؟ کلمه آخر رو با لحن خاصی گفت و با نیشخندی که روی لب هاش بود به چشمای لرزون ژان نگاه کرد و سرشو بهش نزدیک تر کرد.
-خب اون...میدونی آخه....
× ژان، کجایی پسر؟ استاد لی دنبالت می گرده باید ارائتو بهش نشون بدی. هی شیائو ژان کجای؟
ژان با شنیدن صدای جی لی که دنبالش می گشت یبو رو هل داد و از میز پاین اومد و به ظرف در رفت و تو دلش دوباره خدارو به خاطر آفریدن دوست احمقش شکر کرد.
-عه خب من باید برم بعدا در موردش حرف می زنیم عزیزم. دوست دارم.
و بلافاصه از کلاس خارج شد. یبو با حرص رفتن نامزد سر به هواشو نگاه کرد و با خودش زمزمه کرد:
+اون عوضی پوستو لمس کرد!
*******
× هی احمق جون خودتو کشتی، نفس بکش.
جی لی با تاسف به دوست احمقش که داشت با آب سرد خودشو خفه می کرد گفت و بطری آبو ازش گرفت. چرا این پسر باید همیشه به دردسر می افتاد؟
-جی لی حالا باید چه غلطی بکنم؟
واقعا؟ امروز چه خبره؟ این شیائوژان چش شده بود؟ یعنی انقد از وانگ یبو می ترسید که داشت اینجوری رفتار می کرد؟
× هی راستشو بگو بدن رفیقمو تسخیر کردی نه؟
ژان با اهی درمونده به جی لی که با چشمای زشتش بهش خیره بود گفت: -جی لی احمق! اصلا حواست هست چی گفتم؟ من باید چه غلطی بکنم؟ اگه اون عجوزه به لی پیر در مورد پروژه ای که ارائه دادم بگه باید چیکار کنم؟
× همه ی این کارات به خاطر پروژست؟
-خب معلومه پس واسه چی باید خودمو با آب سرد خفه کنم؟ واقعا که احمقی، چی با خودت فکر کرده بودی؟
× حالا هرچی مگه پروژت چشه که انقد میترسی لو بری؟
-خب.آخه میدونی من اون روزی که از خونه چنگ برگشتم خسته بودم و باید قسمت اول پروژه رو آماده می کردم به خاطر همینم از.....
× وانگ یبو، اون آمادش کرده مگه نه؟ خیلی بی شعوری می مردی از اولش راستشو بهم می گفتی؟
-لی لی حاال چه غلطی باید بکنم؟ توروخدا کمکم کن.
× متاسفم جناب شیائو اما من باید به بدبختیم برسم و وقتی واسه شما ندارم. برو از نامزد همه جی تمومت کمک بخواه مطمئنا مشتاق تره!
و با پوزخندی که روی لبش بود سلف رو ترک کرد.
-هوانگ جی لی خیلی بچه ای.
*******
+ چی شد؟ آوردینش؟
_ بله قربان، همه چی اونجوری که گفته بودین انجام شد.
+ خوبه، تا یه ساعت دیگه می رسم.
با قطع شدن تلفن پوزخندش عمیق تر شد و زیر لب زمزمه کرد:
+ توی احمق گور خودتو کندی!
و بعد بلافاصله به طرف در رفت و بعد از باز کردنش با چهره بیبی نازش رو به رو شد.
____________________________________________________________
خب سلام به همگی Time هستم.
امیدوارم حالتون خوب باشه و داستان رو دوست داشته باشین و براتون جذاب باشه.❤
به خاطر تاخیر هم معذرت میخوام چون من مغزم یه کم نیاز به روغن کاری داره🤡
و خب بر گردیم به داستان، به نظرتون پاراگراف آخر در مورد کی بود؟

March 23 2023
۳ فروردین ۱۴۰۲

I love you babyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang