Part7

207 55 11
                                    

ییبو و ژان تو اتاق مشغول خوشگذرونی بودن که با تقه ایی که به در اتاق خورد صدای دختر خدمتکار توجهشونو جلب کرد:
" ارباب جوان بسته ایی برای آقای ژان اومده "
ییبو از روی تخت بلند شد و بعد از مرتب کردن لباسش به طرف در رفت و بازش کرد ژان هم ملافه رو گرفت و تا زیر چونش کشید.
دختر خدمتکار با گونه های قرمز شده نگاهی به ییبو انداخت و لبخند خجلی زد. ییبو بدون نگاه کردن به دختر مشغول وارسی بسته بود.
ژان که از اولش دختر رو زیر نظر داشت با دیدن نگاه و لبخندش به ییبو از حرص چشماشو بست و بعد از چند ثانیه با صدای خیلی سکسی گفت:
" ددی...اممم...بیا دیگه بیبی بهت نیاز داره...اممم.. "
همزمان با گفتن این جملات کش و قوصی به بدنش که زیر ملافه ها بود داد. ییبو با بهت چرخید و به ژان خیره شد، چند باری پلک زود و با صدای اهم دختر خدمتکار برگشت و ممنونمی زیر لب گفت و درو بست.
با قدم های بلند خودشو به تخت رسوند و به سرعت ملافه رو از روی بدن ژان کشید و با دیدن لباس هاش و نیشخندی که روی چهرش بود اخم ریزی کرد و گفت:
" وقتی لباس تنته و هیچکاری نمی کنی چرا اون حرفا رو زدی؟ "
ژان نیشخند شروری زد و گفت: چون دلم خواست عمدا اینکارو کردم.
ییبو با شنیدن جمله ژان نیشخند شروری زد و سرشو نزدیک برد و گفت:
نکنه یه نفر حسودی کرده؟ آره بیبی؟ به اون دختره حسودیت شده؟ "
ژان با اخم ریزی انگشتشو به پیشونی ییبو نزدیک کرد و اونو از خودش دور کرد بعد هم سرجاش راحت نشست و گفت:
" چرا باید به اون دختره حسودی کنم؟ از هر نظر من از اون بهترم "
ییبو با دیدن تخسی پسر روبروش تو دلش خندید و با نیشخند جدیدی که رو لب هاش بود گفت: امم خب اونم بدن بدی نداره میدونی خب راستش...ای.. اییییی...
ژان با شنیدن حرفای نامزد بی حیاش عصبانی شد و با حرص قسمتی ازشونه های ییبو رو که از تیشرت بیرون بود گاز گرفت.
ییبو هرچقدر داد می زد نمی تونست اون بانی عصبانی رو از خودش دور کنه ژان همچنان دندوناشو تو پوست ییبو فرو کرده بود و بیرون نمی آورد.
" اییی اه ...بیبی...نکن درد گرفت...ژان.. اییی...ن نکن ...بانی.. اهه..."
هر چقدر ییبو التماس می کرد فایده ایی نداشت ژان همچنان پر قدرت تر از قبل گازش می گرفت و ییبو مطمئن بود اون قسمت شونش خون ریزی کرده.
" ایی ژان غلط کردم...اه عزیزم...نکن...بیبی خیلی درد داره "
ژان بلاخره رضایت داد و دندوناشو از پوست گردن ییبو بیرون کشید. با دیدن رد قرمز خون روی شونه های سفید ییبو لبخند خبیثانه ایی زد و با زبون دندوناشو لیسید و به ییبو بیچاره که مشغول وارسی زخمش بود خیره شد و گفت:
" وانگ ییبو دفعه آخرت باشه از یکی غیر من تعریف می کنی، در ضمن بهم نگفته بودی از هرزه ها خوشت میاد؟ مطمئنم اون دختره تا الان به ده نفر داده. "
نیشخندی زد و ادامه داد" ددی نکنه دوست داری بدن پاک و دست نخورده منم مثل اون هرزه بره زیر این و اون؟ اینجوری دوست داری؟ هوم؟ "
ییبو با شنیدن جملات آخر ژان با خشم و حرصی که سرتا سر وجودش زبانه می کشید به سمت ژان حمله کرد و به تاج تخت چسپوندش. سرشو نزدیک برد و وقتی داغی نفس های ژان رو روی گونه هاش احساس کرد لب زد: عزیزم اگه به خوای به این بازی همچنان ادامه بدی تضمین نمی کنم که بتونم خودمو کنترل کنم تا همینجا ترتیبتو ندم هرچی نباشه تو ...خب خودت میدونی "
با تموم شدن جملش با نیشخند به ژان که بزاقشو قورت می داد نگاه کرد.
" ه...هی برو اونور. بستمو بده می خوام بازش کنم "
ژان گفت و ییبو رو از خودش دور کرد. ییبو با خوشحالی و نیشخندی که روی لب هاش بود پیشونی ژان رو بوسید و بستشو بهش داد.
ژان بی توجه به ییبو که با نوبایلش بازی می کرد مشغول باز کردن بستش بود. به محض اینکه در جعبه رو باز کرد هین بلندی کشید. با شک به داخل جعبه نگاه کرد، چطور همچین چیزی ممکن بود؟ اون گفته بود بسته رو به خونه جی لی بفرستن.
" بیبی چی شده؟ "
با سوال ییبو از شوک خارج شد و به سرعت در جعبه رو بست.
" هی..هیچی..ف..فقط تشنمه "
ییبو با بهت به ژان نگاه کرد. یه چیزی اینجا اشتباه بود.
" عزیزم مطمئنی همه چی خوبه؟ کی این جعبه رو فرستاده؟ "
ییبو با نگاهی که به ژان می فهموند اصلا هم دروغشو باور نکرده پرسید و بهش خیره شد.
" آره همه چی مرتبه فقط تشنمه همین "
ژان با گونه هایی که قرمز شده بود گفت و بلافاصله نگاهشو به دیوار اتاق داد. ییبو هنوزم حرفشو باور نکرده بود، پس با نگاهی موشکافانه به ژان نزدیک شد و چونشو گرفت و سرشو به طرف خودش برگردوند. به گونه های قرمز ژان که هر لحظه بیشتر از قبل رنگ می گرفت نگاه کرد و گفت:
داری چی رو ازم مخفی می کنی؟ قرمز شدی، معلومه که داری یه چیزیو قایم می کنی. یالا حرف بزن.
ژان با نگاهی درمونده به چشمای ییبو خیره شد و به زحمت بزاقشو قورت داد. همین که لب باز کرد تا حرفی بزنه در اتاق یه دفعه باز شد و صدای پر انرژی خانم وانگ تو اتاق پیچید:
" اووووو ببینم داشتین چیکار می کردین اونجوری تو دهن همدیگه بودین؟ نکنه بد موقع اومدم؟ آآآ نکنه می خواستین برام نوه درست کنین مزاحم شدم؟ "
بعد از گفتن حرفش با صدای بلند قهقهه زد و باعث شد ژان بیشتر از قبل سرخ بشه و خودشو پشت ییبو قایم کنه.
" چرا در نمی زنی وقتی می خوای بیای؟ اینجا که طویله نیست "
ییبو با اخم به مادرش گفت و خانم وانگ در جواب فقط شونه ایی بالا انداخت و به ژان که همچنان ساکت بود نگاه کرد.
" ژان ژان عزیزم حالت خوبه؟ این کروکودیل کاری باهات کرده؟ چرا اینقدر
قرمز شدی عزیزم؟ "
" ن..نه من فقط...حالم خوبه "
ترجیح داد با این جمله کوتاه به خانم وانگ جواب بده.
" باشه عزیزم حالا که حالت خوبه خوب بهم گوش کن می خوام یه خبر خوب بهت بدم "
ژان با تعجب به خانم وانگ نگاه کرد و گفت: چه خبری؟
" مامانت زنگ زد و گفت بابات فردا بر می گرده و ماهم قراره تو عمارت شما براش جشن بگیریم "
ژان با شنیدن حرف خانم وانگ با خوشحالی و هیجان از روی تخت پایین پرید و گفت : واقعا بابام داره بر می گرده؟ این خیلی خوبه باید هرچه زودتر براش آماده بشیم "
بعد هم به طرف ییبو برگشت و بهش گفت : ییبو زودباش منو ببر عمارت باید با چنگ بریم خرید.
" باشه عزیزم چن لحظه صبر کن لباسمو عوض کنم میام "
" خوش بگذره ژان ژان "
خانم وانگ این رو گفت و از اتاق بیرون رفت.
***
《 عمارت شیائو 》
عمارت در جنب و جوش زیادی فرو رفته بود و خدمتکار ها بدون استراحت از صبح مشغول آماده سازی بودن. از وقتی خبر برگشتن ارباب بزرگ رو شنیدن مشغول آماده کردن عمارت برای یک مهمانی بزرگ و اعیانی بودن. خانم شیائو در بزرگترین اتاق طبقه دوم عمارت که مخصوص خودش و آقای شیائو بود، روبروی پنجره ایستاده بود و به حیاط و جنب و جوش خدمتکار ها نگاه می کرد؛ حس عجیبی داشت بلاخره بعد از این همه دلتنگی و دوری قرار بود کسی که عاشقشه رو ببینه، اما بازم چیزی وجود داشت که  از دلتنگی و عشق اونها پررنگ تر بود. مطمئن نبود اومدن آقای شیائو الان تصمیم درستیه یا نه اما چاره ایی نداشتن؛ اتفاقات مهمانی آقای لین غیر منتظره بود و قبل از اینکه برای چیزی برنانه ریزی کنن نامزدی ییبو و ژان برای همه رو شده بود؛ بعلاوه اونها باید دلیل پنهان بودن این اتفاق رو به ییبو و ژان توضبح می دادن، نمی تونستن تا ابد بدون مطلع کردن اونها ادامه بدن.
خانم شیائو همچنان غرق در فکر بود که با صدای باز شدن ناگهانی در و ورود هیجانزده ژان به اتاق، از فکر خارج شد.
با لبخند به پسر هیجانزده و زیلاش خیره شد؛ صورت زیبای ژان که با لبخندش تزئین شده بود مثل یه جادو عمل می کرد، هروقت به چهره پر انرژی ژان خیره می شد برای چند ثانیه هم که شده ناراحتی ها و سختی هارو فراموش می کرد.
" عزیزم چرا اینطوری هیجانزده ایی؟ به خاطر پدرته؟ "
ژان با همون چهره خوشحال و بشاش به مادرش نزدیک شد و خودش رو در آغوشش رها کرد.
" مامان دلم خیلی براش تنگ شده بود "
ژان آرون گفت و بیشتر به خانم وانگ چسپید.
" می دونم عزیزم. هممون دلمون برای پدرت تنگ شده، مهم اینه که الان بر می گرده و پیشمون می مونه. "
" واقعا؟ بابا قراره کلا اینجا بمونه؟ این عالیه "
" آره عزیزم تا یه مدت طولانی اون پیرمرد غرغرو قراره اینجا باشه "
ژان خندید و گفت: مامان جرا اینحوری می گی معلومه خودت هم دلتنگش شدی. من که می دیدم شبا وقتی بیدار می شدی عکساشو می بوسیدی "
" چی؟ کی گفته من عکساشو نی بوسیدم‌؟ منکه چنین چیزی یادم نمیاد "
ژان خندید و با لحن تخسی گفت: باشه باشه تو انکار کن ولی من حتی نامه های عاشقونتون رو هم خوندم، وای مامان مخصوصا اون حرفای اهم اهم بابا خیلی جالب بود من همیشه ازش ایده می گیرم "
" پسره فضول، کی به تو اجازه داد بهشون دس بزنی؟ بعدشم یعنی چی که ایده می گیری؟ نکنه تو وییبو از اون کارای....."
" چییییی؟ نههههه! مامان اصلا چه ربطی داشت الان؟ چرا اینحوری گفتی؟ بعدشم مگه من و ییبو بچه ایم؟ چرا اینجوری می گی آخه؟ "
ژان با فهمیدن ادامه حمله مادرش نزاشت تمومش کنه و سعی کرد با کلماتش سوتفاهم رو برای مادرش توضیح بده.
" عزیزم من که احمق نیستم مگه نه؟ یعنی خب ببین تو می خوای بگی اون شب بعد از مهمونی آقای لین وقتی ییبو اونجوری تورو برد باهات هیچ کاری نکرد؟ عمرا باور کنم "
" چییی؟ مامان امروز چی تسخیرت کرده؟ اگه اینجوری بود که الان باید حامله می بودم "
" چه ربطی داره عزیزن خی کاندوم استفاده می کردین "
" مامااااااااااااااان میشه لطفا بس کنی؟ "
خانم شیائو خندید و ژان رو بغل کرد و مشغول نوازش سر و گونه های قرمزش شد.
___________________________________________________________
سلان بچه ها حالتون چطوده؟
اینن پارت جدید لذت ببرید❤

I love you babyWhere stories live. Discover now