*فلش بک به چهارده سال پیش*داشت از مدرسه برمیگشت و به سمت خونه میرفت، میدونست داره تعقیبش میکنه اما نمیتونست کاری کنه!
دستاش میلرزید، سعی میکرد بغض توی گلوش رو قورت بده.
قدم هاش رو تند تر کرد، میدونست باید از توی کوچه بگذره و دعا دعا میکرد شلوغ باشه.
همینطور تند تند راه میرفت که متوجه شد هنوزم دنبالشه، به اون کوچه رسیده بود؛
سرش رو برگردوند و متوجه شد کوچه خالیه!
ناگهان دلش ریخت اما واینستاد و ادامه داد
تند تر از قبل راه میرفت و تقریبا میدوید!
به وسطای اون کوچه ی تاریکِ تنگ رسیده بود که ناگهان جسم محکمی به پشتش برخورد کرد و روی زمین افتاد!
+کجا با این عجله؟
صدا تو گوشش پیچید.
+بهت یاد ندادن وقتی یه بزرگتر میبینی باید احترام بذاری؟
هیچی نگفت، بلند شد و ایستاد
پسر مقابلش قد بلند و هیکلی بود و میدونست اگر مخالفت کنه حتی استخوناش رو هم میشکونه!
+سهم امروز؟
به دستای بزرگ اون پسر زل زد.
+نشنیدی؟ سهم امروز؟
_چیزی ندارم!
+چیزی نداری؟
پسر بلند خندید
+پس که گفتی چیزی نداری!
به سمتش رفت و موهای پسر کوچیکتر رو محکم توی مشتش گرفت و به عقب کشید و روی صورتش خم شد.
+بهت گفته بودم که اگر بابات نتونه تسویه حساب کنه پس تو باید بدهیش رو بدی وگرنه یه طور دیگه باهات رفتار میکنم، نگفته بودم؟
پسر کوچیکتر به چشای اون فرد نگاه میکرد و هیچی نمیگفت
+بازم کر شدی؟ مث اینکه یه طور دیگه باید بهت نشون بدم!
موهاش رو رها کرد و دستش رو مشت کرد و محکم توی صورت پسرک فرود آورد.
به عقب پرت شد و به دیوار پشت سرش خورد.
+چقدر بدم میاد از اینایی که به حرفام بی توجهی میکنن.
پسر بزرگتر گفت، به سمتش رفت و با شدت زیاد یه مشت دیگه توی شکمش فرود آورد و شروع کرد قهقهه زدن!
پسر کوچیکتر صورتش در هم رفت، خونی که از گوشه ی لبش میریخت رو با آستینش پاک کرد و سرفه های شدیدی میکرد اما به زور کلماتش رو بیان کرد
_من هیچ چیزی ندارم بهت بدم!
پسر دوباره سمتش رفت، موهاش رو گرفت و صورتش رو به سمت خودش برگردوند.
YOU ARE READING
خَلَجان
Fanfictionو اما خَلَجان! نوشته ی عجیب و شوکه کننده ای از شَهی! داستان دو مامور که از هم متنفرن و حالا توی این ماموریت نقش دوست پسر هم رو دارن اما بمب اصلی ، رئیس پلیسی که عاشق مافیای اصلی میشه؟! +امشب ، توی بالماسکه. _مین میخواد پارتنرش رو معرفی کنه؟ امکان ند...