خَلَجان پارت35

113 15 3
                                    

"راتاتاتاتا"
صدای گلوله؟!
یونگی جیمین رو هل داد توی رستوران، دستش رو گرفت و شروع کردن دویدن
_اونا کی ان؟ تو میشناسی‌شون؟
+فعلا فقط دنبالم بیا
هیچ کارکنی توی اون رستوران نیست!
مشخصا همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود
وارد آشپزخونه ی رستوران شدن و به وضوح صدای تیر اندازی که نزدیک میشد رو میشنیدن
+خیله خب بهم گوش بده، چند دقیقه ی دیگه وارد این آشپزخونه میشن تو از اون در بیرون میری هرچیزی شد فقط بدو، هرصدایی شنیدی اصلا به عقب برنگرد و فقط با تمام سرعتت بدو!
"دژاوو"
تکرار شدن همون لحظات و همون حرفا، خودش بود!
اون پسر مشکی پوش یونگی بود، اون حرفا تک تک شون همونا بود؛ ولش کنه؟ بدوئه؟
"مین یونگی تو امشب نمیمیری، اگه کسی قرار باشه بکشدت اون منم وقتی سرت و بالای طناب دار ببینم"
_با من میای!
+احمق نشو وقت نداریم
_ برای دومین بار ولت نمیکنم
صدای جیمین خیلی بلند بود یونگی برای اولین بار یه همچین چیزی رو میشنید؛
برای دومین بار؟
جیمین آستینش رو گرفت و محکم به سمت در کشیدش
+بهت گفتم برو
دیگه داشت عصبی میشد
_خفه شو و راه بیفت، میخوای اینجا بمیری؟
ایندفعه صداش بلند نبود، بلکه با تحکم بود...
_ باید باهام بیای
"راتاتاتا"
آخرین صدایی که شنیده شد مصادف بود با در پشتی ای که بسته شد...

_________________________________________

گرمای سوزنده ی لب ها، کشش اندام های ورزیده و خیس، بدن های تحریک شده و صدا های بم...
جسم هایمان راهی را دنبال میکرد که عشق بینمان دستورش را میداد!
آن شب، با بقیه ی عشق بازی هایی که تجربه کرده بودم فرق می‌کرد، بی حیا نیستم، گفتنش هم برایم راحت نیست اما آن شب؟
کل بدنم بوی تندش را گرفته بود و جدا از آدرنالینی که از طریقش به من تزریق شد تضاد آرامشش چیزی فراتر از کل آنی بود که در این سال ها دیده بودم!
برای اولین بار به مغزم جرات این را دادم تا در آینده خودم را کنارش تصور کنم؛ اگر چه همه اش تصور بود اما خوابیدن با آن تنش کنارش و بیدار شدن با "خوابیدمتان افاقه نکرد..." صبح هایش در من چیزی را بیدار کرد که هیچوقت نامش را نمی‌دانستم!
آن عشق که می‌گفتند همین بود؟
بوسه های گرم، نفس نفس ها و....

+چشات رو ازم دریغ نکن دارلینگ
چشم های اشکیش رو باز کرد و بهش خیره شد
درد توی کل کمرش پیچید و کمرش رو قوس داد
_فاک...دیگه نمیتونم
تهیونگ خم شد و همونطور که آخرین ضربه ها رو به اون نقطه ی خاص میزد بوسه ی عمیقی رو شروع کرد
جونگ کوک حالا داشت خفگی روهم تجربه میکرد!
زبونش رو با تحکم وارد دهنش کرد و لب هاش رو میمکید...
جونگ کوک اخم کرد و "اومممم" خفه ای توی دهنش گفت
تهیونگ سریع ازش جدا شد و نفس نفس زدن هاشون بیشتر شد
_من....عاح...نمیت...نمیتونم
تهیونگ آخرین ضربه رو وارد کرد و جفتشون همزمان ارضا شدن
کنارش روی تخت افتاد و تنها چیزی که شنیده می‌شد صدای نفس هاشون بود
+حالت خوبه؟
_آره، ته بغلم کن...
تهیونگ دستش رو دور کمرش
انداخت و بغلش کرد
+بهم قول بده کوکی!
_چه قولی؟
+بنویس، حتی اگه جدا شدیم
همیشه برای من بنویس.

_________________________________________

ساعت ۱۱ خونه ی یونگی
در رو باز کرد و با عصبانیت وارد شد
جیمین پشت سرش وارد خونه شد و در رو بست.
بعد از اینکه مطمئن شده بودن حالشون خوبه هیچکدومشون حرفی نمیزدن!
یونگی همین که وارد سالن شد گوشیش رو در آورد و با کسی تماس گرفت‌
+همین الان!
نه دیرتر نه زودتر، همین الان باید برام بیاریش؛ زنده میخوامش شنیدی؟
گفت و تلفن رو قطع کرد، روی کاناپه نشست و سرش رو توی دست هاش گرفت
جیمین از یخچال آب برداشت و توی لیوان ریخت، اروم به سمتش قدم برداشت و کنارش نشست
_بگیر
لیوان رو ازش گرفت و سر کشید اما ایندفعه سرش رو پایین ننداخت و توی چشم هاش زل زد
جیمین دستش رو روی قلب یونگی گذاشت
_تند میزنه
سکوت!
_قرارمون چی بود؟
چشم های یونگی اولین بار بود که هیچ نگاه تیزی توش دیده نمیشد، نگرانیش آشکار تر بود
+قرار بود فقط وقتی باهمیم اونطوری بزنه
_درسته، چرا از قولت سرپیچی میکنی؟
دستش رو روی دست جیمین گذاشت و اون رو گرفت
+اگه چیزیت میشد...
جیمین آب دهنش رو قورت داد و خشکی دهنش رو کمی برطرف کرد
_خوب میدونی که الان من باید طلبکار باشم، میخواستی اونجا ولت کنم؟
+اگه چیزیت میشد...
جیمین بهش نزدیک تر شد و دست آزادش رو روی گونه ی مرد بزرگتر گذاشت
_اونطوری با التماس برای خوب بودن نگاهم نکن!
یونگی نفس عمیقی کشید و دست هاش رو باز کرد
ایندفعه بدون هیچ فکری بغل اون مرد رو پذیرفت، خودخوری هاش میتونستن صبر کنن برای بعدا!
حتی خودش هم نمی‌دونست چرا توی بغل اون مافیای قاتل احساس آرامش میکرد!
با تصور این فکرش از بغلش بیرون اومد و معذب نگاهش رو دزدید
+هنوزم بهش عادت نکردی!
جیمین اخم کرد...
+بهم گفتی برای بار دوم، منظورت چی بود؟
جیمین با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد، انتظارش رو داشت اما انقدر یهویی؟...
پارچ رو برداشت و آب زیادی توی لیوان ریخت، سعی کرد آب خوردنش رو طول بده
و صدای پیامک تلفن یونگی!
بلند شد و ایستاد
+به لی زنگ زدم دوبرابر بیشتر از قبل پایین بادیگارد هست، میتونی تا صبح تنها بمونی؟
جیمین هم بلند شد و بهش نگاه کرد
_تو کجا داری میری؟
یونگی بغلش کرد
+زود برمیگردم فقط مراقب خودت باش
گفت و بدون هیچ جوابی سریع از خونه بیرون رفت...
جیمین روی کاناپه نشست؛
اصلا چرا اونطوری بهش نگاه میکرد؟ مسخره بود
اما...
با کی قبلش حرف میزد؟ چرا انقدر یهویی رفت؟ چرا هیچ جوابی...!
با چیزی که توی ذهنش اومد سریع تلفنش رو برداشت و با تهیونگ تماس گرفت‌
بوق اول
بوق دوم
بوق سوم
مشترک مورد نظر...
_فاک، چرا جواب نمیدی؟
دوباره و دوباره زنگ زد
بالاخره دفعه ی چهارم
_الو؟ کجایی؟ هرجایی که هستید سریع...

یونگی سوار ماشین شد و با کسی تماس گرفت‌
+خوبه، سالم نگهش دارید کیم تهیونگ برای پسرش هرکاری میکنه!

و صدای تهیونگ که توی گوش جیمین پیچید
+هیونگ، هیونگ دزدیدنش!

خَلَجانWhere stories live. Discover now