خَلَجان پارت 20

164 18 0
                                    


_رفتم داروخونه، نمیتونستم ببرمت بیمارستان یا به کسی خبر بدم، وقتی رسیدم کلبه خون زیادی ازت رفته بود و مثل گچ سفید شده بودی خیلی ترسیدم برای همین مجبور شدم هرکاری بلد بودم بکنم و فقط امیدوار باشم جواب بده.

حرفای جونگ کوک تموم شد و به تهیونگ نگاهی انداخت، تهیونگ بینیش رو بالا کشید.

+این همه کارو خودت کردی؟

جونگ کوک سر تکون داد و به تهیونگ نگاه کرد

+میکشمشون!

تهیونگ توی آروم ترین و اروم ترین حالت ممکن چهره اش یه همچین حرفی زده بود اما چیزایی که توی ذهنش بود؟

اون پسر تموم اون کارا رو کرده بود برای اینکه نجاتش بده؟

نمیتونست بپذیره این حجم از بی فکر بودن خودش رو نمیتونست قبول کنه؛ فقط چون تیر خورده بود جونگ کوک باید اون همه بدبختی میکشید؟

نمیتونست تحمل کنه و شاهد این چیزا باشه نه تا وقتی که زنده بود.

_چی؟

+گفتن میکشمشون، یعنی همشون و سلاخی میکنم.

جونگ کوک جا خورده بود هیچی نگفت، فقط به تهیونگ نگاه کرد، تهیونگ اما به مارشمالوی شناور لیوان توی دستش که جونگ کوک یهش داده بود نگاه میکرد...

+میدونی جونگ کوک، مجبور نبودی اون کارو کنی

_اگه نمیکردم میکشتنمون

تهیونگ به چشاش نگاه کرد و حرفش رو زد

+تو این سالا خیلی اذیتت کردم، باید میذاشتی بمیرم!

_تو بودی این کارو میکردی؟

اگر خودش بود؟....

-نمیکردی، میشناسمت.

تهیونگ لیوان رو محکم تر توی دستش نگه داشت.

_کیم تهیونگ!

پس هنوز دور بودن که با اسم کامل صدا زده میشد...

_درسته ترسیده بودم، نه برای اینکه لو بریم یا اون دکتر منو شکنجه کنه، توی زندگیم اولین بار ترسیدم برای اینکه تو بمیری اونم توی دستای من.

اخمی بین ابرو های تهیونگ افتاد و نگاهش رو از جونگ کوک گرفت.

+تنهایی این بار و روی دوش خودت کشیدی و راه افتادی و رفتی‌...

_من حرفی رو که باید یک سال پیش بهت زدم، اگر اتفاق دیگه ای میفتاد که من اون شب گیر می‌افتادم باز هم همون کار رو میکردم و نجاتت میدادم، پس عذاب وجدان نداشته باش.

تهیونگ هیچ حرفی نمیزد و به چشای جونگ کوک زل زده بود، چقدر قیافه اش خسته به نظر می‌رسید...

+جونگ کوک، من...

میخواست چیزی بگه که با تصور اتفاقی که قرار بود بیفته حرفش رو قورت داد و صدای قلبش رو خفه کرد.

خَلَجانUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum