خَلَجان پارت33

126 17 0
                                    

+کشتنش؟
_چی؟ نه، معلومه که نه
اون بچه ی وزیر مورد اعتماد امپراطور افلاک بود؛ برای همین اون رو هم به ماه فرستادن دقیقا پیش اون بچه با چشم های طوفانی
جونگ کوک حلقه ی دستش رو دور کمر تهیونگ محکم تر کرد و ادامه داد
_سال ها گذشت و امپراطور نامیرا بود اما نمیتونست تنها پسرش رو بی خیال شه برای همین دستور داد هر دو پسر رو به قصر بیارن
جونگ کوک مکث کرد و به تهیونگ زل زد
+بعدش چیشد؟
_چه بی صبر
خندید و ادامه داد
_بعدش آوردنشون اما متوجه شدن جوهر زندگیشون باهم مخلوط شده!
+یعنی چی؟
_یعنی طوفان و آرامش در کنار هم، پسر بزرگتر ولیعهد شد و طی یک جنگ نزدیک بود کل امپراطوری رو به آتیش بکشه اما آرامشی که از طریق پسر وزیر بهش تزریق میشد جلوش رو گرفت.
+روح های به هم مهر شده!
_دقیقا، روح هاشون به هم مهر شده بود هر کدومشون بدون اون یکی از بین میرفت...
+آخرش چیشد؟
_آرامش مرد و چیزی که باقی موند خون و خونریزی ای بیش نبود!
طوفان همه ی امپراطوری رو در برگرفت و آتیش همه جا رو با خاکستر یکی کرد، تنها چیزی که باقی موند دریاچه ای از خون و جسد های متلاشی شده بود...
چشم هاش به رنگ قرمز در اومده بود و تنها چیزی که میپرستید خاموشی ای بود که کهکشان رو دربرگرفته بود!
+از هم جدا شدن
_قلم این نویسنده تلخ و تیره است درست مثل روح طوفانی خلجان من.
+این داستان هیچوقت یه داستان شاد نبوده!
تهیونگ پیشونیه جونگ کوک رو بوسید
+خوابت میاد، بریم بخوابیم؟
جونگ کوک سر تکون داد
توی اتاق رفتن و جونگ کوک روی تخت دراز کشید
ته د!لش یه چیزی داشت همه ی اجزای بدنش رو میبلعید و احساس خفقان دست از سرش برنمیداشت، چندین ماه اینطوری گذرونده بود اما الان حتی بیشتر از قبل هم شده بود.
+جونگ کوکی
_جانم
تهیونگ بغلش کرد و توی چشم هاش نگاه کرد
+دوست داشتنت مثل لب زدن به سيگار بود، اولاش ميترسيدم ولی كم كم معتادش شدم...
_خیلی می‌ترسم هیونگی
+چرا؟
_چون از ته دل خوشحالم، خوشحالی این شکلی وحشتناکه!
وقتی دست سرنوشت بخواد چیزی رو ازت بگیره،
میذاره این طور خوشحال باشی!
+نترس، من اینجام کنارتم؛
برام بگو و تعریف کن چیزی که آرومت میکنه، چیشد که شروع کردی نوشتن؟
جونگ کوک که انگار ذهنش درگیر سوال تهیونگ شده بود یکم فکر کرد و جواب داد
_برخلاف بقیه ی نویسنده ها...که بعد از رفتن معشوقشون شروع میکنن نوشتن من از قبل نویسنده بودم و توصیف هام به زیبایی بود!
اما درست از اون شب به بعد...
جونگ کوک سرش رو پایین برد و ادامه داد
_دیگه هیچ کلمه ای سرجای خودش نبود، هیچ جمله ای نمیتونست کامل کننده باشه و اون جای خالی رو پر کنه؛ بعد از کشیده شدن قلم روی کاغد هیچ نوشته ای نتونست بیانگر منِ بعد از اون شب باشه
پس... من دیگه هیچوقت ننوشتم!
+میشه بنویسی؟ ادامش بدی؟ حتی اگه دوباره همون اتفاق افتاد ادامش بده‌...
_میدونی؟ وقتی نبودی دلم برای بغلی تنگ شده بود که هیچوقت توی تنم حسش نکردم، گاهی از اون بغل نقاشی میکشیدم، اما نوشتن؟ هیچوقت
+الان هستم عزیزکم، بهم گفته بودی میپرستیدیم و دقیقا توی این لحظه بهتر از هرچیزی میدونم که نگاهت‌کافیه‌، برای‌خدایی‌کردن‌ واسه‌ عاشقت.
جونگ کوک سرش رو توی سینه ی تهیونگ فرو برد و تنش رو نفس کشید
+میشه چشم های منو بکشی؟
سرش رو بالا اورد و به چشم هاش زل زد
_چشمان تو کشیدنی نیست؛ بوسیدنیست!

خَلَجانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora