خَلَجان پارت 25

146 18 0
                                    


+البته اما فکر کنم از این به بعد کمتر پیش بیاد درست نیست؟

تهیونگ میدونست این حرفش چرت و پرتی بیش نیست اما مشتاقانه منتظر جوب یونگی موند.

_به هرحال دنیای بیزینسه و غیر قابل پیش بینی

فک جونگ کوک منقبض شد و تهیونگ کاملا متوجه ریز ریز حرکات اون و تموم افراد توی اون اتاق بود، پچ پچ ها و نگاه های زیر زیرکی شون.

دستش رو به معنای نوازش آروم روی رون جونگ کوک حرکت داد و همزمان به یونگی جواب داد.

+خواهیم دید‌

مکث کرد و ادامه داد

+با جناب لی راجع به جزییات صحبت شده و اون هم تموم اطلاعات رو به ما منتقل کردن...

فلش بک به شب عملیات*

و پرید!

نفس جونگ کوک توی سینه اش حبس شد، صدایی به جز خش خش باد نمیشنید، چشم هاش قفل شد به مانیتوری که از دوربینای توی حیاط بود و فقط از کنار، تهیونگ رو نشون میدادن.

و صدای هیس مانندی که توی گوشش شنید

_حالت خوبه؟ صدمه دیدی؟ نفس میکشی؟

میتونست تهیونگ رو ببینه که بلند شد و کلاهش رو سرش گذاشت اما هیچ حرفی نمیزد.

_کیم!

و دوباره سکوت.

تهیونگ دستاش رو برد بالا و عقب عقب رفت...

چه اتفاقی داشت میفتاد؟

_ چیشده؟ چرا حرف نمی...

×اسلحه ات و بنداز

صدای سوم شخص؟

نمیتونست نگهبان باشه چون...

_فاک!

نگهبان شیفت بعدی!

مرد اسلحه به دست رو به روی تهیونگ ایستاده بود

+اسلحه ندارم

_اون نگهبان شیفت بعدیه

×اسلحه ات و میندازی یا با خشونت وارد شم؟

+گفتم ندارم

×صورتت رو برگردون و بچسب به ستون

تهیونگ پشتش رو به مرد کرد و ایستاد اما حرکتی به سمت ستون نکرد

×گفتم بچسب به ستون

تهیونگ هیچ حرکتی نکرد

نگهبان با سرعت به سمتش رفت و با اسلحه به کتفش ضربه زد

×بچسب به ستون مگه کری؟

+بوم!

جونگ کوک به وضوح میتونست صدای شکسته شدن مچ دست اون مرد رو توسط تهیونگ بشنوه همینطور پرت شدنش روی زمین

خَلَجانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora