+البته اما فکر کنم از این به بعد کمتر پیش بیاد درست نیست؟تهیونگ میدونست این حرفش چرت و پرتی بیش نیست اما مشتاقانه منتظر جوب یونگی موند.
_به هرحال دنیای بیزینسه و غیر قابل پیش بینی
فک جونگ کوک منقبض شد و تهیونگ کاملا متوجه ریز ریز حرکات اون و تموم افراد توی اون اتاق بود، پچ پچ ها و نگاه های زیر زیرکی شون.
دستش رو به معنای نوازش آروم روی رون جونگ کوک حرکت داد و همزمان به یونگی جواب داد.
+خواهیم دید
مکث کرد و ادامه داد
+با جناب لی راجع به جزییات صحبت شده و اون هم تموم اطلاعات رو به ما منتقل کردن...
فلش بک به شب عملیات*
و پرید!
نفس جونگ کوک توی سینه اش حبس شد، صدایی به جز خش خش باد نمیشنید، چشم هاش قفل شد به مانیتوری که از دوربینای توی حیاط بود و فقط از کنار، تهیونگ رو نشون میدادن.
و صدای هیس مانندی که توی گوشش شنید
_حالت خوبه؟ صدمه دیدی؟ نفس میکشی؟
میتونست تهیونگ رو ببینه که بلند شد و کلاهش رو سرش گذاشت اما هیچ حرفی نمیزد.
_کیم!
و دوباره سکوت.
تهیونگ دستاش رو برد بالا و عقب عقب رفت...
چه اتفاقی داشت میفتاد؟
_ چیشده؟ چرا حرف نمی...
×اسلحه ات و بنداز
صدای سوم شخص؟
نمیتونست نگهبان باشه چون...
_فاک!
نگهبان شیفت بعدی!
مرد اسلحه به دست رو به روی تهیونگ ایستاده بود
+اسلحه ندارم
_اون نگهبان شیفت بعدیه
×اسلحه ات و میندازی یا با خشونت وارد شم؟
+گفتم ندارم
×صورتت رو برگردون و بچسب به ستون
تهیونگ پشتش رو به مرد کرد و ایستاد اما حرکتی به سمت ستون نکرد
×گفتم بچسب به ستون
تهیونگ هیچ حرکتی نکرد
نگهبان با سرعت به سمتش رفت و با اسلحه به کتفش ضربه زد
×بچسب به ستون مگه کری؟
+بوم!
جونگ کوک به وضوح میتونست صدای شکسته شدن مچ دست اون مرد رو توسط تهیونگ بشنوه همینطور پرت شدنش روی زمین
ESTÁS LEYENDO
خَلَجان
Fanficو اما خَلَجان! نوشته ی عجیب و شوکه کننده ای از شَهی! داستان دو مامور که از هم متنفرن و حالا توی این ماموریت نقش دوست پسر هم رو دارن اما بمب اصلی ، رئیس پلیسی که عاشق مافیای اصلی میشه؟! +امشب ، توی بالماسکه. _مین میخواد پارتنرش رو معرفی کنه؟ امکان ند...