خَلَجان پارت32

117 16 4
                                    

با کمال تعجب جونگ کوک راهش رو به سمت خیابونی کج کرد که خونه ی تهیونگ اونجا بود...
پس میخواست بره اونجا؟ یعنی انقدر آروم شده بود؟
ولی دقیقا برخلاف تصور تهیونگ سر آخرین دور برگردون دور زد و وارد خیابون اصلی شد
بعد از چند دقیقه جلوی یه خونه ی ویلایی ایستاد و بدون هیچ حرفی پیاده شد
تهیونگ با اخم های توهم رفته پیاده شد و بدون حرف دنبال رفت.
جونگ کوک رمز در رو زد و وارد شد اما در رد باز گذاشت
یعنی این خونه ی خودش بود؟
انقدر نزدیک؟
تهیونگ وارد شد و در رو بست.
اون خونه بوی ادکلن لاست چری و وانیل میداد!
جونگ کوک لامپ ها رو روشن کرد و فضای خونه ای که مشخص بود کاملا متعلق به اونه!
دیوار های خاکستری و سفید، یه کنسول بازی غول پیکر، پروژکتور وصل به سقف و پرده جای تلویزیون، گرامافون قدیمی و صفحه هاش گوشه ی خونه و یه کاناپه ی بزرگ مشکی...
و البته که گلدون های کوچیک و بزرگ اطراف خونه
_بشین
جونگ کوک به سمت اتاق کنار آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه با هودی و شلوارک مشکی ای که توی تنش خودنمایی میکرد برگشت
_توی اتاق، روی تخت لباس گذاشتم، بپوش بیا
+راحتم
_با لباس بیرونی راحتی؟
+عادت کردم
_خفه میشی توی اونا، عوضشون کن و برگرد
تهیونگ بی حوصله بلند شد و به سمت اتاق رفت، میدونست که باید خودش رو برای جنگ بعدی آماده کنه
اتاق برخلاف سالن شلوغ و عجیب بود، یه تخت کینگ سایز گوشه ی اتاق بود، یه اتاق دیگه دقیقا توی اون اتاق بود که در نداشت و توش پر از قفسه های لباس و کفش بود، ولی از همه عجیب تر وقتی بود که تهیونگ متوجه چیزی شد...
یه آینه ی بزرگ قدی دقیقا کل سقف و پوشونده بود!
عجیب تر از این نمیشد، سریع هودی و شلوارکی که روی تخت بود رو برداشت و تنش کرد
از اتاق که بیرون اومد جونگ کوک رو روی کاناپه دید در حالی که کلاه هودیش روی سرش بود، یه گلس توی دستش و توی دست مخالفش گوشیش در حالی که مشخص بود داره با کسی دعوا میکنه چون تند تایپ میکرد.
تهیونگ رفت و کنارش نشست، جونگ کوک سریع گوشیش رو جمع کرد و توی جیبش گذاشت
+دعوا میکردی؟
جوابش رو نداد، جاش یه قلپ از نوشیدنیش خورد
+به چی فکر میکنی؟
دوباره از نوشیدنیش خورد
+میخوای حرف بزنیم؟
و دوباره...
تهیونگ گلس رو از دستش گرفت و روی میز گذاشت
+خب، این یه بازی نیست که جای طفره رفتن از سوالام بنوشی؛ پس مثل دوتا مرد بالغ راجع به مشکلاتمون صحبت میکنیم.
اما اون همچنان به چشم هاش نگاه میکرد و هیچ حرفی نمیزد...
+جونگ کوکی؟
سکوت!
تهیونگ بلند شد و به سمت گرامافون رفت و صفحه هاش رو گشت میتونست به وضوح نسخه های مختلفی از آهنگ sway رو ببینه اما بی خیالش شد و بالاخره چیزی که میخواست پیداش کرد...
صفحه رو توی گرامافون گذاشت و سوزنش رو تنظیم کرد

I see the crystal raindrops fall
من قطرات بلوری باران رو در هنگام باریدن میبینم …

به سمت جونگ کوک رفت و دستش رو دراز کرد

And the beauty of it all
و تمام زیباییش رو

+افتخار دارم؟

Is when the sun comes shining through
هنگامی که خورشید از میان آن درخشنده طلوع میکند

خَلَجانTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang