خَلَجان پارت 30

136 17 6
                                    


خونه ی یونگی ساعت ۹ صبح

جیمین گوشیش رو توی جیبش گذاشت، آردم دستگیره ی در اتاق کار یونگی رو پیچوند و وارد اتاق شد.

یونگی حموم بود پس میتونست بره و مدارک قاچاق بعدی رو بفهمه...

در رو بست و سریع به سمت میزش رفت، کشوی اول رو باز کرد و یه سری پوشه دید

پوشه های شرکت آگوست و جلسات؛ اینا نبودن

مرتب سرجاشون گذاشت و دومین کشو رو به سمت خودش کشید...

قفل بود!

_خودشه

صداهایی از پایین اومد، سریع کشوی اولی رو بست و به سمت در رفت

گوشش رو روی در گذاشت و بعد از شنیدن پایی که دور شد در رو باز کرد.

یونگی پایین بود

_من اینجام، کجایی؟

+پشت سرت!

یونگی درست پشت سرش بود.

جیمین آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو بست، سریع به سمت یونگی برگشت و لبخند زد

+چیشده لاو؟ توی اتاق من چیکار میکردی؟

جیمین چند لحظه کل اجزای صورت یونگی رو از نظر گذروند، لحن اروم اما نگاه تیز؛ به راحتی میتونست همه ی ماموریتش لو بره...

_برگه میخواستم!

یونگی ابروش بالا رفت و تکرار کرد

+برگه میخواستی؟

_آره، بابا بهم زنگ زد میخواستم شماره ی پرونده ای که میگه رو بنویسم.

یونگ خیلی آروم پرسید:

+اونوقت نمیتونست پیام بده؟

_دستش بند بود

+پس که اینطور...

_آره، امروز بیرون کار داری؟

جیمین بحث رو پیچونده بود و جفتشون می‌دونستن اما هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن مخصوصا یونگی که حالا چیزی برای شک کردن توی وجودش افتاده بود!

+آره، یه سری کار دارم

جیمین نگاه نگرانی به خودش گرفت و از پایین به چشم های یونگی نگاه کرد

_ببینم، نمیخوای که کار خطرناکی کنی نه؟

دوباره ابروش بالا رفت و صاف به چشام هاش نگاه کرد

+منظورت از خطرناک رو متوجه نمیشم؟

دست هاش رو دور گردن یونگی انداخت

_یعنی مثلا آسیب ببینی...

یونگی پاهای جیمین رو از زمین بلند کرد و دور کمرش حلقه کرد

+آسیب نمیبینم لاولی

جیمین با چشم های تقریبا گرد شده به یونگی نگاه کرد

خَلَجانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora