خونه ی یونگی ساعت ۹ صبحجیمین گوشیش رو توی جیبش گذاشت، آردم دستگیره ی در اتاق کار یونگی رو پیچوند و وارد اتاق شد.
یونگی حموم بود پس میتونست بره و مدارک قاچاق بعدی رو بفهمه...
در رو بست و سریع به سمت میزش رفت، کشوی اول رو باز کرد و یه سری پوشه دید
پوشه های شرکت آگوست و جلسات؛ اینا نبودن
مرتب سرجاشون گذاشت و دومین کشو رو به سمت خودش کشید...
قفل بود!
_خودشه
صداهایی از پایین اومد، سریع کشوی اولی رو بست و به سمت در رفت
گوشش رو روی در گذاشت و بعد از شنیدن پایی که دور شد در رو باز کرد.
یونگی پایین بود
_من اینجام، کجایی؟
+پشت سرت!
یونگی درست پشت سرش بود.
جیمین آب دهنش رو قورت داد و چشم هاش رو بست، سریع به سمت یونگی برگشت و لبخند زد
+چیشده لاو؟ توی اتاق من چیکار میکردی؟
جیمین چند لحظه کل اجزای صورت یونگی رو از نظر گذروند، لحن اروم اما نگاه تیز؛ به راحتی میتونست همه ی ماموریتش لو بره...
_برگه میخواستم!
یونگی ابروش بالا رفت و تکرار کرد
+برگه میخواستی؟
_آره، بابا بهم زنگ زد میخواستم شماره ی پرونده ای که میگه رو بنویسم.
یونگ خیلی آروم پرسید:
+اونوقت نمیتونست پیام بده؟
_دستش بند بود
+پس که اینطور...
_آره، امروز بیرون کار داری؟
جیمین بحث رو پیچونده بود و جفتشون میدونستن اما هیچکدوم به روی خودشون نیاوردن مخصوصا یونگی که حالا چیزی برای شک کردن توی وجودش افتاده بود!
+آره، یه سری کار دارم
جیمین نگاه نگرانی به خودش گرفت و از پایین به چشم های یونگی نگاه کرد
_ببینم، نمیخوای که کار خطرناکی کنی نه؟
دوباره ابروش بالا رفت و صاف به چشام هاش نگاه کرد
+منظورت از خطرناک رو متوجه نمیشم؟
دست هاش رو دور گردن یونگی انداخت
_یعنی مثلا آسیب ببینی...
یونگی پاهای جیمین رو از زمین بلند کرد و دور کمرش حلقه کرد
+آسیب نمیبینم لاولی
جیمین با چشم های تقریبا گرد شده به یونگی نگاه کرد
ESTÁS LEYENDO
خَلَجان
Fanficو اما خَلَجان! نوشته ی عجیب و شوکه کننده ای از شَهی! داستان دو مامور که از هم متنفرن و حالا توی این ماموریت نقش دوست پسر هم رو دارن اما بمب اصلی ، رئیس پلیسی که عاشق مافیای اصلی میشه؟! +امشب ، توی بالماسکه. _مین میخواد پارتنرش رو معرفی کنه؟ امکان ند...