خَلَجان پارت 22

149 17 0
                                    


چشم‌هاش رو آروم باز کرد، جونگ کوک کنارش خوابیده بود.

آروم دستش رو از زیر سر جونگ کوک بیرون کشید و پتو رو کنار زد

بلند شد و کشوی پاتختی رو باز کرد، سیگار و زیپوش رو برداشت که چشمش خورد به اون دفتر!

نباید میخوندش، خودش میدونست که نباید این کار رو میکرد کار اشتباهی بود پس چند قدم به سمت در رفت اما ایستاد.

نباید می‌فهمید راجع به خودش چقدر توی اون دفترچه نوشته شده بود؟

لعنت بهش!

برگشت و برش داشت، به طبقه ی پایین رفت و روی میز توی اشپزخونه نشست...

یه رول سیگار بین لب هاش گذاشت و زیپوش رو زیرش گرفت و روشنش کرد.

ایندفعه دقیقا از صفحه ی اولش شروع کرد‌‌...

"سلام!

این منم جونگ کوک‌.

از این به بعد قراره تموم اتفاقاتی که راجع به اسمش و نبر میفته و نمیتونم به خودش بگم رو اینجا بنویسم!

معمولا از لحنِ ادبی استفاده میکنم پس تعجب نکن...

من الان ۲۳ سالمه و توی سال ۲۰۲۰ هستیم.

همین دیگه، اگر هم بدون اجازه دفتر خاطراتم رو برداشتی واقعا بی فرهنگی ببر بذار سرجاش‌."

تهیونگ تلخ خندید، این دقیقا همون جونگ کوکی چند سال پیش بود که میشناختش، صفحه ی بعدی رو باز کرد...

"لجباز ترین مرد دنیا سلام!

کار خودت را کردی نه؟!

بالاخره تنهایی رفتی!

میدانم که هنوز زود است برای گرفتن دلم و غصه خوردن اما واقعا که!

وقتی اجازه ی آمدنم را به آن ماموریت ندادی خشمگین شدم و عصبانی اما مگر قرار نشد برای بار آخر هم را ببینیم؟

گفتم درست خداحافظی کنیم...

خندیدی و جواب ندادی، آن هم با آن‌ نگاه مردانه ات همان موقع فهمیدم!

میدانم که از خداحافظی بیزار و متنفری اما به نظرت لیاقتمان بیشتر از آن دیدار چند ثانیه ای نبود؟

واقعا که آدم را تا مرز ترکیدن پیش میبری!

چرا به پیامم که گفته بودم استراحت کن جواب ندادی؟

کمی به این ترسیده حال و خسته دل هم حق بده، ترسیدم به سلامت نرسیده باشی اما گفتند که رسیدید و اوضاع خوب است.

دعای خیرم پشت سرت است و دل لرزانم همراهت.

به غر غر هایم اهمیت بده اما فکر نکن، گاهی زیاد حرف میزنم آن هم از سر نگرانی ست و عادت مزخرف شما که آدم را نصف جان میکنید!

خَلَجانDonde viven las historias. Descúbrelo ahora