خَلَجان پارت34

127 16 3
                                    

جونگ کوک سرش رو بالا آورد و چشم هاش خورد به چشم های تهیونگ
_یه طوری نگاهم میکنی!
+چطوری؟
_انگار چشام آخرین گلای باقی مونده توی جهانن و حالا قراره چیده شن.
+نگاهت کافیه برای خدایی کردن واسه ی عاشق خسته دلت!
قلب جونگ کوک فرو ریخت، قرار بود همه ی اینا تموم شه؟
درد داشت...
لبخند محوی زد و دستش رو روی صورت تهیونگ گذاشت
+تلخه!
_چی؟
+لبخندت.
-از کی تا حالا لبخند‌های منو مزه می‌کنی؟
+از وقتی نتونستم به انحنای لب‌هات بی‌تفاوت باشم.
همیشه میتونست یه جوابی بده تا دلشوره اش دوبرابر شه!
آب دهنش رو قورت داد و نفسش رو حبس کرد
+چرا فکر میکنی قراره تموم شه؟
_چرا فکر میکنی ابدیه؟
+ابدی نیست اما ماندگاره!
_موندن چیز مهمیه کیم
+تهدید میکنی جئون
تهیونگ خندید و بلند شد
+هات چاکلت؟
منتظر جواب نموند و به سمت آشپزخونه رفت
"موندن چیز مهمیه کیم" توی مغزش اکو میشد، برخلاف تهیونگ خوب معنیش رو میدونست.
_قلم این نویسنده تلخ و تیره است، درست مثل روح من هیونگی!

_________________________________________

داشت چیکار میکرد؟
نمیتونست کل ماموریتش رو فقط به خاطر هویت اصلیِ‌ه یونگی خراب کنه اونم وقتی که شرکت رو گرفته بودن و فقط مونده بود مدارک نهایی!
کل آب توی دستش رو به صورتش پاشید و برای بار دوم و سوم و چهارم تکرارش کرد
_به خودت بیا جیمین؛ هیچ کار احمقانه ای نباید بکنی نه الان و نه بعدا!
توی آینه به صورت جدی اما سفید شده اش گفت و از در بیرون رفت
یونگی روی کاناپه ی سفید جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت با تلفن صحبت میکرد البته که جیمین میدونست پشت خط کیه!
+پس هرچه زودتر کاراش رو اوکی کن کمتر از دو روز.
چی بود که باید کمتر از دو روز دیگه حل میشد؟
یونگی تلفن رو قطع کرد و روی مبل انداختش
+لاو، حالت بهتره؟
_خوبم، تو خوبی؟
یونگی به سمتش رفت
+آره چطور مگه؟
_آخه عصبانی حرف میزدی
+تازه کارا؛
خودت میدونی چقدر آماتورن، نیازی نیست توضیح بدم
"تازه کار"؟ جیمین به وضوح میدونست اون مرد نه تازه کاره و نه آماتور!
لبخند زد و سر تکون داد
+امشب بریم بیرون؟
جیمین لبخند بزرگی زد و سر تکون داد
_کجا میریم؟
+رستوران دعوت شدیم
_دوباره جلسه؟
اتفاقا جیمین برخلاف قیافه ی ناراحت شده اش، از درون خیلی هم خوشحال بود از این جلسه ها چون همه چیز و ضبط میکرد و جدا از اون میتونست یه چیزایی بفهمه...
یونگی لپش رو کشید و زانو هاش رو کمی خم کرد تا اندازه شن
+اشکالی نداره که، قول میدم دفعه ی بعدی خودمون باشیم، باشه؟
جیمین سر تکون داد
+اخم نکن دیگه لاولی
اروم پشت گوشش رو مالید، این عادتش بود که برای اروم کردنش پشت گوشش رو میمالید
جیمین ناخوداگاه دستش رو دور گردن یونگی انداخت و اون هم متقابلا از کمر بلندش کرد و به چشم هاش زل زد
+لب هات...
قلبش تند میزد، صدای بم اون مرد وقتی ازش لب هاش رو میخواست
+لب هات، لاولی
باید انجامش میداد؟ جیمین دقیقا آدم گذشته بود و حاضر بود توی گذشته زندگی کنه، یونگی ۱۳ سال پیش نجاتش داده بود و رسما جونش رو بهش مدیون بود اما باید انجامش میداد؟
یونگی اخم کرد و روی دسته ی مبل گذاشتش
+هی، حالت خوبه؟
"حالت خوبه؟" اصلا چرا باهاش خوب بود؟
واقعا نفهمیده بود اون کیه...
+جیمین؟ چرا رنگت پریده؟
بعد از شنیدن اسمش به خودش اومد
_خوبم...خوبم چیشده؟
+چند بار صدات زدم، انگار اصلا اینجا نیستی
جیمین دستش رو روی چشاش و بعدش نفس عمیقی کشید
_خوبم، ذهنم یکمی درگیره فقط
یونگی دستش رو پشت کمر جیمین برد و اروم شروع کرد نوازش کردن
+میخوای بخوابی؟ امشب جایی نریم بمونم پیشت؟
_نه! بریم، تو کار داری
یونگی لبخند زد و پیشونیش رو بوسید
+کم کم آماده شیم؟
سر تکون داد اما هیچکدومشون تاچند دقیقه حرکتی نکردن
بعد جیمین کم کم ازش جدا شد و به سمت اتاق رفتن...

خَلَجانOnde histórias criam vida. Descubra agora