𝐩:𝟏"تصادف"

2.5K 95 5
                                    


صدای جیغ و همهمه و کلمات مبهمی که با جیغ قاطی شده بود اذیتش می کرد ، اون فقط کسیو می دید که برای نجات از تو وضعیتی که بود تقلا می کرد اما اون تصاویرم براش مات و غیر قابل تشخیص بود.

با دَم عمیقی از خواب پرید ، عرق سرد روی پیشونیش شبنم زده بود ، نگاهی به اطرافش انداخت و با مطمئن شدن از اینکه توی اتاق خودشه دوباره خودشو رو تخت انداخت ، این کابوس تکراری هرشبش بود و نمی فهمید چرا هردفعه با دیدنش بازم می ترسید.

دم صبح بود و هوا روشن شده بود احتمالا تا الان پدرش بیدار شده بود.
از اتاقش بیرون اومد و پدرشو تو اشپزخونه درحال صبحانه درست کردن دید.

سونهی:"صبح بخیر."

پدر:"صبح بخیر ، همین الان میخواستم بیام برای صبحونه بیدارت کنم."

سونهی:"کاش میومدی"

پدر:"بازم کابوس دیدی!"

سونهی:"تموم شدنی نیست."

پدرش ناراحت از حال دخترش سرشو پایین انداخت:"فعلا بیا صبحونتو بخور"

روی تک صندلی کنار میز نشست و مشغول خوردن صبحونه بود.

پدر:"سونهی!"

سونهی:"بله"

پدر:"برنامه ای برای امروز نداری؟"

سونهی:"چرا ، میخوام برم بیرون یکم هوا بخورم"

پدر:"خوبه"

***

دستشو روی جاکفشی کهنه کنار در ورودی کشید و همزمان با اینکه سوئیچو برمی داشت با صدای بلند گفت:"ماشینو میبرم بابا ، کاری باهاش نداری؟"

صدای پدرشو از تو اتاق شنید:"نه میتونی ببریش"

با تایید پدرش سوئیچو تو دستش گرفت و پارکینگ رفت.

به طرف خیابون اصلی پیچید ، میخواست به مرکز شهر بره و یکی از پاساژای بزرگ وسط شهرو ببینه ، با اینکه پول خرید اجناسشو نداشت ولی همینکه از پشت ویترین لباسای گرون قیمتو تو تن خودش تصور می کرد براش لذت بخش بود .

تو راه بود که گوشیش به لرزه در اومد دوستش"بتی"بود ما لحنی که سعی می کرد شاکی باشه جواب داد:"سلام ، چه عجب یادت افتاد یه دوستیم داری"

صدای نفس عمیق دوستشو از پشت تلفن شنید:"بیخیال ، تو که میدونی سرم شلوغه ؛ نمیدونی ۸ ساعت کار کردن تو کافه که هرروز تا سقف مشتری داره چقدر سخته"

خنده کوچیکی به غرغرای دوستش کرد و جواب داد:"باشه ، باشه خودتو توجیه کردی"

بتی:"کجایی؟"

سونهی:"بیرونم میخوام برم همون پاساژ گرونه"

صدای خنده دوستشو از پشت تلفن شنید:"جدن؟!نکنه گنج پیدا کردی دختر؟"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now