به محض اینکه متوجه وضعیت شد لباس جونگکوک رو ول کرد و به طرف عمارت دویید.
جئون با چشم های برزخی خیره به خواهرش که داشت به اتاقش میرفت ، وارد عمارت شد و در اولین لحظه وارد اتاق خواهرش شد.
با صدای نسبتا بلندی گفت:"تو داشتی چه غلطی می کردی؟؟؟فکر کردی با این کارت چیکارت میکنم ها!"
جهوا با تن صدای مثل برادرش جواب داد:"تو جه مرگته ها؟!! نمیبینی بلایی که سرم اورده رو ..."
جونگکوک:"میبینم ... ولی نیاوردم اینجا که بکشمش"
تن صداش همراه به هر کلمش بلندتر میشد و بغضش میشکست:"تو ... تو نمیفهمی ، حتی یبارم درک نکردی تا اخر عمرت رو ویلچر نشستن چه شکلیه ، نمیفهمی وقتی هر صبح که بیدار میشم ارزو میکنم ای کاش اون روز لعنتی هیچوقت بیرون نمی رفتم تا همچین بلایی سرم بیاد ... من ... من هرروز ارزوی مرگ اون دخترو دارم" صورتش جدی شد و ادامه داد:"کاری که امروز کردم ، فقط بخش کوچیکی از بروز احساساتم بود"
جونگکوک چشماشو بست و نفس عمیقی کشید و خطاب به خواهرش گفت:"تو کاری باهاش نداشته باش ... من به اندازه دونه دونه اشکات کارشو تلافی میکنم"
از اتاق خواهرش بیرون اومد ، دو دل بود بره به سونهی سر بزنه یا نه ، در نهایت به طرف اتاقش راه افتاد.
در اتاقو باز کرد و با سونهی که روی تخت نشسته بود و به سختی نفس میکشید روبه رو شد
پرسید:"چت شده؟!"سونهی سعی در منظم کردن نفس هاش داشت گفت:"خوبم چیزی نیست"
جونگکوک بعد از چند ثانیه زل زدن بهش ، حرفی که در راه رسیدن به اتاق جمله بندی کرده بود رو به زبون اورد:"اگه نجاتت دادم بخاطر این بود که من نیاوردمت اینجا که بکشمت ... و همچنین قرار نیست بازم خبری از این دلسوزی ها باشه"
سونهی که از حرفهای جئون جا خورده بود جواب داد:"من هنوز اونقدر بی فکر نشدم که یه کار سادرو به یه منظور دیگه بگیرم ... اگه تو همچین کنترلی روی خودت نداری ، میتونی دیگه این کارو تکرار نکنی"
از جواب سونهی عصبانی شده بود و خودشو سرزنش می کرد ، به چه دلیل تصمیم گرفت بیاد و با سونهی حرف بزنه.
از لای دندوناش غرید:"من شاید از مرگ نجاتت دادم اما ، کاری میکنم که هرروز ارزوی مرگ کنی!"
و بعد بیرون رفت و درو پشت سرش محکم کوبید.اشکی که توچشماش دوییده بود رو با پلک زدن پس زد .
با خودش فکر کرد ... دلیلی نداشت همچین جوابی بهش بده ، اونکه از اول میدونست جئون نمیتونه باهاش رفتار درستی داشته باشه ، چرا شعله این اتیش رو بیشتر کرد ...!بعد از دو ساعت استراحت ، بخاطر فشار روحی که براش سنگینی می کرد و چاره خوب شدنش رو دیدن پدرش میدونست تصمیم گرفت بره و از جئون اجازه بده حداقل تا سر شب پیش پدرش بمونه .
احتمال میداد بعد از حرفهایی که بینشون زده شده دیگه اجازه بیرون رفتن از خونه هم بهش نده .
اما با کمال تعجب جئون بهش اجازه داده بود تا بعد از شام خونه پدرش بمونه ... اما اگر بعد از اون کمی دیر کنه ، عاقبت خوبی در انتظارش نخواهد بود .
ESTÁS LEYENDO
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfic《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...