𝐩𝐭:𝟑𝟎"رقصیدن روی پرتگاه*

500 97 25
                                    

دو هفته از زمانی که توی اون اتاق زندانی شده بود میگذشت و نه تنها روند بهبودش پیشرفت نکرده بود ، بلکه هرروز بدتر میشد.
اون 12 ساعت در شبانه روز رو بخاطر ارام بخش های قوی خواب بود و به همین دلیل بود که لاغر تر و رنگ پریده تر از دو هفته پیشش شده بود.

طی دو هفته گذشته تنها کسی که دیده بود دکترش کیم تهیونگ بود . اون تمام 14 روز رو در انتظار کسی غیر از دکترش بود که وارد اتاقش بشه.
از این انتظار خسته و مریض شده بود و حتی نمیدونست چیکار باید بکنه که فقط بتونه یک راه ارتباطی با بیرون از اینجا داشته باشه.

لیوان اب روی میز کنار تختشو برداشت و زمین کوبید.
به محض پخش شدن صدای شکسته شدن لیوان توی اتاق در اتاق باز شد و دوباره چهره تکراری دکترش رو دید.

روی تختش کنارش نشست:"اروم باش ... چی شده؟"

ملحفه روی تختشو چنگ زد و با صدایی که سعی میکرد بغضش رو پنهان کنه گفت:"چرا نمیاد"

تهیونگ با کلافگی سرش رو به عقب پرت و کرد و بازوش رو گرفت:"مگه نگفتم اون نمیاد؟؟؟ چرا هنوز بهش فکر میکنی؟"

دردی که از طرف مشت گره شده تهیونگ دور بازوش بود رو اصلا متوجه نشد ، عاجزانه به چشماش نگاه کرد:"خواهش میکنم بهم راستشو بگو .... اون ... اون واقعا هیچ خبری از من نگرفته"

تهیونگ:"این چهارمین باریه که توی این هفته داری از من میپرسی و من هربار بهت میگم نه!"

سرش رو روی سینه تهیونگ رها کرد و اجازه داد اشکهاش روی ملحفه ریخته بشه.

دستای بزرگی که موهاش رو نوازش میکرد بیشتر دلش رو به درد میاورد ، بعد از گذشت دو هفته هنوز نمیتونست قبول کنه حالا کسی که بهش محبت میکنه جونگکوک نیست ، تنها کسی که میتونه بغلش کنه جونگکوک نیست!

تهیونگ:"تو باید فراموشش کنی فهمیدی؟؟؟ وگرنه هیچوقت خوب نمیشی"

سونهی:"من میخوام ... ولی نمیتونم .... یچیزی بهم بده که همچیو فراموش کنم"

سرش رو از روی سینش فاصله داد و به چشمهاش نگاه کرد:"نمیتونم ... چون اون موقع منو هم فراموش میکنی!"

سونهی:"اشکال نداره ، من میخوام خودم رو هم فراموش کنم"

از روی تخت بلند شد و دستشو روی دستگیره در نگهداشت:"همچین دارویی وجود نداره"

سونهی:"تو دکتر منی اره؟؟؟ باید حال منو خوب کنی"

تهیونگ:"من دکترتم ... ولی تا قبل تو هیچکدوم از مریض هام رو بغل نکردم!"و دستگیره درو پایین کشید و از اتاق خارج شد.

کمی بعد وقتی یکی از پرستارها برای جمع کردن خورده های شیشه وارد اتاقش شد متوجه سر و صدایی از داخل راهرو شد.

***

برای بار دوازدهم تابلوی بزرگ جلوی ساختمان رو نگاه کرد و اسم آسایشگاه رو خوند.
پشت لباسش بخاطر عرق سردی که از اضطراب میریخت بهش چسبیده بود.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now