حدود یک ماه بود که نمیتونست با دوستش در ارتباط باشه ، عجیب بود که اون هیچوقت تلفنش رو جواب نده.
اینکه گوشیش رو جواب نمیداد به اندازه کافی نگرانش کرده بود ، اینکه فهمیده بود پدرش رو هم از دست داده و حالا نمیتونست هیچجا پیداش کنه و باهاش در ارتباط باشه بیشتر نگرانش کرده بود.
میخواست امیدوار باشه ، اما ناخوداگاه به وقایعی فکر میکرد که ممکن بود سونهی دچار شده باشه.
با این حال تمام تلاشش رو میکرد تا پیداش کنه.حالا که سونهی پدرش رو از دست داده بود ، میخواست کنارش باشه ، میخواست اون بدونه که تنها نیست.
میخواست اونقدر کنارش بمونه و ارومش کنه که سونهی مطمئن باشه اونی که بهترین دوست صداش میزنه ، واقعا لایق این کلمه است.چند روز رو به خونه شون سر زده بود ، اما هیچکس نبود که درو براش باز کنه.
امروز چهارمین روزی بود که جلوی در خونشون بود تا شاید یکی در نهایت بخواد درو براش باز کنه و سونهی رو توی چهارچوب در ببینه.
چندبار زنگ در رو فشار داد اما بازهم همونطور که انتظار داشت کسی درو براش باز نکرد.
میخواست مثل همیشه برگرده اما با صدای چرخیدن قفل در سر جاش ایستاد.ضربان قلبش بالا رفته بود ، با اینکه میدونست قراره کیو ببینه اما مغزش میگفت که امکان داره حالا کس دیگه ای توی این خونه باشه.
در خونه باز شد و همونطور که انتظار دلشت چهره ی غریبه ای رو توی قاب در دید.
شونه هاش افتاد و حالت چهره اش اب شد.بتی:"ببخشید اشتباه اومدم"
غریبه پشت در لحظه ای بهش خیره موند و بعد جواب داد:"دنبال کی میگردی؟"
بتی:"من ... خوب فکر کردم که هنوز خانواده شیم اینجا زندگی میکنن"
اون غریبه با شنیدن کلماتش در خونه رو بیشتر باز کرد و بیشتر بیرون اومد:"اره .. هنوز اینجا زندگی میکنن"
چهره اش دوباره باز شد و اینبار با امیدواری پرسید:"واقعا؟؟؟شما میدونید سونهی کجاست؟؟"
چهره ای اون مرد درهم رفت و چشمهاش تیره شد و چین بین ابروهاش عمیقتر شد:"سونهی؟"
با اینکه با دیدن چهره ی ترسناک اون مرد نتونست به پرسیدن سوالاتش ادامه بده اما سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه:"اره ... من دنبالش میگردم ، اون در دسترس نیست"
تنها چند لحظه طول کشید تا دستش به داخل خونه کشیده شد.
به دیوار کوبیده شد چنگ اون غریبه رو روی گلوش احساس .احساس خفگی شدیدی داشت ، اما بخاطر دست اون مرد دور گلوش نبود ، اون حجم از استرس و ترس باعث شده بود نفسش بند بیاد.
نگاهش تیره و توی صداش موجی از خشم بود:"کی تورو فرستاده؟"
بخاطر فشاری که روی شش هاش احساس میکرد نمیتونست درست صحبت کنه و صداش مثل زمزمه ای نسبتا بلند شنیده میشد:"م-منظورت چیه؟؟؟من فقط میخوام ببینمش"
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...