از خواب پرید ، کمی گیج و منگ بود که احتمالا تاثیر قرصی بود که دیشب خورده بود.
به اطرافش نگاه کرد ، تو اتاق خودش بود اما تنها چیزی که یادش میومد این بود که اخرین بار برای گرفتن قرص به اتاق جونگکوک رفته بود.کش و قوصی به خودش داد و ساعت کنارشو چک کرد ، با بهت خیره به عقربه ها ساعت 2 بعد از ظهر رو نگاه میکرد.
از همه کارهاش عقب مونده بود ، اصلا نمیدونست یه قرص انقدر قویه که تا این حد بیهوشش کرده بود ، اما راضی بود چون این اولین باری بود که به این راحتی خوابیده بود.حالا که از همه کارهاش عقب مونده بود ، ترجیح داد همونجا رو تختش بمونه ، در حالی که جونگکوک از صبح جلوی در اتاقش رژه میرفت تا شاید ببینه که اون بیرون میاد.
چند ساعت بعد بود که دوباره سر و صداها داخل عمارت اوج گرفت و فهمید که باک هیون از این سفرش هم برگشته و به اجبار باید میرفتن و ازش استقبال میکردن.
به سختی از تخت بلند شد لباس هاش رو مرتب کرد و بیرون رفت .
جونگکوک اخم کرده و دست به سینه جلوی در ایستاده بود و همون لحظه باک هیون وارد سالن شد.
بعد از سلام کردن به همه ، نگاهش به سونهی افتاد.کمی جلوتر اومد تا مقابلش قرار بگیره:"خوبی؟"
گیج بود:"من؟!بله خوبم ممنون"
باک هیون:"رنگت پریده"
سونهی:"نمیدونم اما خوبم ممنون که حالمو پرسیدید"
باک هیون:"منتطر بودم بهم زنگ بزنی ، اما فکر کنم کلا منو فراموش کرده بودی"
هول کرد ، در واقع شمارشو گم کرده و راستش از همون موقع تا الان اصلا بهش فکر نکرده بود که بخواد بهش زنگ بزنه:"اره .. متاسفم من شمارتونو گم کرده بودم"
باک هیون:"مشکلی نیست ، حالا خودم برگشتم"و بعد از کنارش رد شد و به سالن بالا رفت.
همونطور که داشت رفتنشو نگاه میکرد ، شونش توسط جونگکوک گرفته شد و به گوشه ای خلوت هدایتش کرد.
جونگکوک:"بهت چی گفت؟"
سونهی:"هیچی ، راجب اینکه چرا بهش زنگ نزدم"
جونگکوک:"چی؟؟مگه شمارشو داشتی؟"
سونهی:"اره ، خودش بهم داده بود"
چند ثانیه نگاهش کرد:"تو نمیدونی اون چه حرومزاده ایه ، بهتره دور و برش نپلکی"
سونهی:"چرا؟"
با صدای نسبتا بلند گفت:"نکنه میخوای هرچی میگه گوش بدی؟"
دوباره به اطراف نگاه کرد و صداشو پایین اورد:"به نفعته دور و برش نباشی"
و راهشو گرفت و به طرف اتاقش رفت.سونهی نمیفهمید چرا جونگکوک انقدر در مقابل باک هیون گارد داره ، البته که اون باک هیون رو نمیشناخت اما حداقل تا الان رفتار بدی ازش ندیده بود.
شاید جونگکوک تنها بخاطر اینکه پدرخواندش بود دل خوشی ازش نداشت.
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...