𝐩𝐭:𝟑𝟑"تو استثنایی"

306 72 7
                                    

احساس میکرد بهش خیانت شده ، با اینکه میدونست این احساسش کاملا اشتباهه اما در تعجب بود.
اون هیچوقت برادرش رو به بتی معرفی نکرده بود و اصلا هیچ ایده ای برای اینکه بدونه اون دو چطور باهم ملاقات کردن رو نداشت.

دل خوشی از برادرش نداشت و توی اخرین دیدارشون اتفاق خوبی نیوفتاده بود ، امیدوار بود دیگه هیچوقت اون رو نبینه اما حالا با دیدنش کنار بهترین دوستش تمام شیرینی که تا چند دقیقه پیش زیر دلش حس کرده بود رو از بین برد.

ناخوداگاه قدمی عقب برداشت ، چون به این واکنش مقابل برادرش عادت کرده بود و به طور غریزی ازش فاصله میکرد ، اما بازوی جونگکوک اون رو از حرکت نگهداشت و به خودش نزدیکتر کرد.

میتونست تنشی که از جونگکوک ساطح میشد رو حس کنه ، در واقع خوشحال بود از اینکه حالا یکی هست که در مقابل برادرش ازش محافظت کنه.

با اینکه الان جونگکوک رو داشت اما از فکرهایی که توی ذهنش نقش بسته بود ناراحت بود.
اونی که باید ازش در مقابل هرچیزی توی دنیا محافظت میکرد برادرش بود نه اینکه نیاز باشه کس دیگه ای از خودش در مقابل برادرش محافظت کنه.
با اینکه سالها بود که این رو پذیرفته بود ، اما بازهم با فکر کردن بهش نمیتونست جلوی غمی که تو رشد میکرد رو بگیره.

زمانی که توجهش رو بلخره به بتی داد فهمید اونهم از تنشی که بین اون 3 نفر ایجاد شده بود باخبر بود.
با اینکه این جو متشنج سکوت سنگینی رو به همه متحمل شده بود.
جونگکوک خطاب به یونگی سکوت رو شکست:"فکر نمیکردم بازهم ببینمت"

یونگی:"من رو دست کم گرفتی"

جونگکوک:"من همیشه از عملکرد های خودم مطمئن بودم و هستم"

یونگی با تمسخر گفت:"من درک میکنم که تو نفهمی .. من قل و زنجیرهایی سختر از مال تورو باز کردم ، چون یاد گرفتم چطور از پسشون بر بیام"پوزخندش رو پررنگ تر کرد"چون هیچوقت مثل تو پدرخونده ای نداشتم که ساپورتم کنه!"

عصبانتی که سعی میکرد توی اون کلاب خلوت کنترل کنه رو با سفت شدن دستش دور کمر سونهی کنترل میکرد.
دلش میخواست همینجا بهش نشون بده که داشتن به پدرخونده لعنتی چقدر خوب بهش یاد داده که چطور یکیو تا سر حد مرگ بزنی.
اما بخاطر وجود سونهی و دیدن ذوقی که کل مدت بخاطر دیدن دوستش داشت رو خراب نکنه.

بتی کاملا از این مکالمه ناراحت بود ، در حالی که سونهی سعی میکرد بفهمه اونها دارن راجب چی صحبت میکنن.

بتی:"میشه ... بیاید و بشینید؟"

هرکسی سعی میکرد تا جو رو اروم کنه اما هیچکدوم کارساز نبود ، در نتیجه همه تصمیم گرفته بودن تا حرفی نزنن.

دخترا در یک میز و پسرها دور میز دیگه ای جمع شده بودند.

بتی تا قبل از دیدن سونهی خوشحال بود از اینکه بخواد بهش بگه که حالا با برادرش توی رابطس و احتمالا روابطشون عمیق تر از اون چیزی که هست بشه.
اما حالا که وضعیت رو میدید ، چندان از این مهمانی خوشحال نبود.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now