𝐩𝐭:𝟗"!تو مرده بودی"

806 69 9
                                    

غروب بود که شنید یکی از خدمتکارها داره صداش میزنه
از رو تخت بلند شد و بیرون رفت ، فقط لامپ های نئون اطراف سقف روشن بود و هوای بیرون هم به تاریکی میزد ، خونه تاریک و دلگیر شده بود.

سونهی:"بله ، چه کاری با من داری؟"

خدمتکار:"خانوم جهوا صدات میزنه"

با عجله به طبقه بالا رفت ، بعد از اینکه وارد اتاق جهوا شد و درو پشت سرش بست ، اون رو دید که جلوی اینه درحال شونه زدن موهاشه.

جهوا:"میخوام برم حیاط"

با سر تایید کرد و بعد از چند دقیقه باهم به طرف حیاط عمارت حرکت کردن.
هیچکدوم حرف نمیزدن تا اینکه جهوا سکوت رو شکست:"تو واسه چی اینجایی؟"

از سوالش تعجب کرد:"برای اینکه از شما پرستاری کنم"

جهوا:"میدونم که برادرم مجبورت کرده ، با این حال تو باید ازش متنفر باشی اره؟ولی دیشب شنیدم باهاش بیرون رفتی اونم دیر وقت ‌..."صداش شاکی بود.
ادامه داد:"تو باید فقط پرستار من باشی ، نه هیچ چیز دیگه ، نمیتونی خودتو بچسبونی به برادرم"

سونهی:"من باهاشون نرفتم ، خودشون منو از خونه بردن بیرون"

جهوا:"برادرم هیچوقت نمیتونه با کاری که با من کردی کنار بیاد ... پس فکر اینکه بخوای باهاش دوست باشی یا هرچیز دیگه رو از فکرت بیرون کن"

سونهی:"من نمیفهمم منظورتون چیه؟!من اقای جئون رو ممکنه در طول روز حتی یکبار هم نبینم"

جهوا:"من فقط بهت هشدار دادم"

دوباره سکوت حاکم شد و بعد از چند دقیقه به سمت ورودیه عمارت حرکت کردن.

لحظه ای سر بلند کرد و جئون رو داخل پنجره اتاقش دید ، اون داشت اونهارو نگاه میکرد ، بدون هیچ ری اکشنی.

دوباره سرشو پایین انداخت و وارد عمارت شد.

بعد از اینکه جهوارو به اتاقش برد به طرف اتاقش حرکت کرد ، چون دیگه کاری نداشت ، دیگه دوست نداشت حتی لحظه ای اضافه توی این عمارت در ارتباط با بقیه باشه ، ترجیح میداد تو اتاق خودش و در تنهایی با اینجا کنار بیاد .

حرفهای جهوارو تو سرش تکرار میکرد ، اون دختر پیش خودش چه فکری کرده بود؟!واقعا فکر میکرد از برادرش خوشش اومده یا همچین چیزی؟چه کسی از ادمی که باهاش ذره ای برخورد محبت امیز و یا محترمانه نداشته میتونه خوشش بیاد؟

سرش رو به چپ و راست تکون داد تا از این فکرها بیرون بیاد که اسمش توسط جئون صدا زده شد.

کمی مکث کرد ، اما نشنیده گرفت و به راهش ادامه داد.
صدای تند قدمهاش رو شنید تا که شونه اش به عقب کشیده شد و جئون رو مقابل خودش دید.

با اخمهای توهم رفته شروع کرد به غر زدن:"تو انقدر گستاخ شدی که جواب منو نمیدی؟ ...تو فکر کردی کی هستی؟انتظار داری بیام و بخاطر اون شب از تو عذرخواهی کنم؟ ... چه احمقانه! ... یادت نره تو هنوز زیر دست منی و میتونم هرکاری باهات بکنم پس به نفعته انقدر سر به هوا نباشی که برای خودت بد تموم نشه!"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora