𝐩:𝟐"زندان؟"

1K 76 10
                                    


سونهی:"با..باهاتون بیام؟"

پدرش دست و پاشو گم کرده بود ، میخواست پلیسارو متقاعد کنه که تنها دخترش نمیتونه حتی یک ساعتم تو بازداشتگاه بمونه ، ولی حرفاش فایده ای نداشت.

سونهی انقدر گیج شده بود که حتی نفهمید کی بهش دست بند زدن و دارن به طرف ماشین میبرنش.
هیچکاری از دستش برنمیومد برای تقلا کردن ، ازش شکایت شده بود ، اون نمیتونست مقاومت کنه.
به وضعیت خودش فکر میکرد ... قرار بود تو زندان بمونه؟! 1سال ، 2 سال ، شایدم 3 سال .
کاش از همون اول به حرف دوستش گوش نکرده بود و از اون وضعیت فرار می کرد ، یجا قایم میشد و تنهایی بدون ارتباط با مردم زندگی میکرد ، حتی از این تنهایی زندگی کردن خوشش میومد.

به کلانتری رسیده بودن ، از ماشین پیاده شد .
یکی از مامورا میخواست بازوشو بگیره اما بلافاصله عقب کشید:"خودم میتونم برم"

به محض وارد شدنش به کلانتری سیلی از سر و صدا به گوشش خورد .
کمی جلوتر همون مردیو دید که تو بیمارستان باهاش رودر رو شده بود ، یادش افتاد اون روز چقدر جلوش کم اورده بود ، با یاداوری اون لحظات بدنش مور مور شد ، ولی اینبار نمیخواست اونجوری به ترسش ببازه.

با خشم نگاهش میکرد که سونهی سرشو پایین انداخت تا بیشتر از این بهش نباخته.

هردو جلوی در اتاقی ایستاده بودن تا نفرات قبلی بیرون بیان و خودشون برن تو ، بدون هیچ ماموری دستبند به دست کنار اون مرد ایستاده بود .
ترسیده بود ، از کجا معلوم بخاطر خشمش نخواد مثل دیروز تو بیمارستان بلایی سرش بیاره ؟

تو افکار خودش بود که متوجه شد مرد روبه روش وایساده ، ناخوداگاه یه قدم عقب رفت.
با خودش عهد کرده بود دیگه ضعیف نباشه و به اون ترس لعنتیش نبازه.

مرد مکالمه ای رو شروع کرد:"فقط میخوام بدونم ، چرا به خواهرم زدی" قدمی جلو اومد و طوری که فقط سونهی بشنوه گفت:"با من مشکلی داشتی یا ... یه شب زیرم بودی و پولتو ..."

یه طرف صورتش داغ شد ، از دختر روبه روش سیلی خورده بود.

بهش نگاه کرد ، دستش هنوز رو هوا بود و متعجب بود از کاری که خیلی یهویی کرده بود.
مچ دست رو هوا موندش توسط مرد گرفته شد :"با خودت چی فکر کردی که همچین کاری کردی؟"

در تلاش بود برای اروم بودن اما فایده ای نداشت ، با لکنت گفت:"ا..انقدر برات راحته ... راجب این چیزا حرف زدن"

سرشو پایین انداخت و پوزخندی به سادگی دختر روبه روش زد و مچشو محکمتر فشرد.
میخواست حرف بزنه که مامور صداشون زد.

هنوز مچشو گرفته بود و بی توجه به صدای بلند مامور که میگفت باید برن توی اتاق ، به صورت رنگ پریده دختر روبه روش نگاه میکرد .
با حس لرزش خفیفی زیر دستش ، اخمشو غلیظتر کرد و برای اخرین بار به دختر نگاه کرد و دستشو رها کرد ، بی توجه بهش به اتاق رفت.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now