𝐩𝐭:𝟐𝟗"دکتر کیم"

458 92 14
                                    

روی تخت نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود ، از اینکه اینجا بود متنفر بود اما نمیتونست از جونگکوک ناراحت یا عصبانی باشه ، فقط دلتنگ بود ... دل تنگ اینکه دیگه نتونه هرروز اونو ببینه ، با این حال امیدوار بود حداقل جونگکوک بهش سر بزنه.

به هیچ عنوان دلش نمیخواست اینجا بین دیوار های سفید و توی آغوش خالیه تنهایی گیر افتاده بود.
اتاقی که توش بستری ، یا زندانی بود ، حز یک تخت و میز و پنجره ی دو قابه به سمت حیاط چیزی نداشت.

به حیاط نگاه کرد که فضایی محافظت شده در پشت ساختمان اما زیبا و پر درخت بود.
افراد زیادی با لباسهایی به رنگ لباسی که حالا تن خودش بود اونجا با یک پرستار در حال قدم زدن و هواخوری بودن.

حتی تو خوابم نمیدید که عاقبتش به همچین جایی کشیده بشه و حالا به جمع کسایی اضافه شده بود که همیشه تو فیلمها و سریال ها به حالشون متاسف بود.

میدونست جونگکوک با منطقش تصمیم گرفته اون رو به اینجا بیاره و گوشه ی دلش خودش رو با فکر به اینکه انقدر برای جونگکوک مهم بوده که اون در تلاشه تا حالش رو خوب کنه خودش رو دلداری میداد و سعی میکرد این اتاق بی روح رو تحمل کنه.

اما وقتی فکر میکرد اگه بازهم اون زمزمه ها به سراغش بیاد ، و حالا دیگه جونگکوکی نیست تا روی گوش هاش رو بگیره و براش حرف بزنه دوباره حالش خراب میشد و ترس از نبود کسی که بخواد کمکش کنه وجودش رو میگرفت.

در اتاقش باز شد و یک مرد با زنی پشت سرش وارد اتاق شدن.

میتونست تشخیص بده که اون مرد احتمالا دکترش باشه که با شروع صحبت اون مرد شکش به واقعیت تبدیل شد.

تهیونگ:"سلام من دکتر کیم هستم ، اطلاعاتت رو از قبل بهم گفتن فقط باید بدونی که اگه اینجا هستی برای درمانته پس با ما همکاری کن ، تو که نمیخوای مثل دیوونه ها باشی ، درسته؟"

با صدایی اروم جواب داد:"بله"

دکتری که مشغول یادداشت چیزی توی دفترش بود سرش رو بالا اورد ، از اخرین تار موش تا نوک انگشت پاهاش نگاه کرد و بار دیگه به صورتش برگشت ، درحالی که سعی داشت پوزخندش رو کنترل کنه دفترش رو بست.

تهیونگ:"اگه مشکلی پیش اومد میتونی پرستار رو صدا کنی ، امیدوارم به خوبی باهم کنار بیایم"از اتاق خارج شد.

دفترش رو به دست پرستار کنارش داد و با قدمهای تند به طرف اتاقش رفت.

پرستاری که ا کوبیده شدن دفتری به سینش توجهش رو از نیم رخ کیم تهیونگ گرفته بود ، به دفتر نگاهی انداخت و با تعجب پرسید:"شما اینجا چیزی ننوشتید."

همونطور که صدای قدمهای محکمش توی سالن پیچیده بود جوابش رو داد:"نیازی نیست ... اگه بی قراری کرد فقط یه مسکن بهش تزریق کن"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now