𝐩𝐭:𝟑𝟐"ضربان قلب"

474 86 14
                                    

یک ماه از زمانی که پیش جونگکوک بود گذشته بود.
طی این یک ماه اونقدر جونگکوک به خوبی ازش مراقبت کرده بود که میتونست بگه کاملا حالش خوب شده.
اون میتونست به راحتی بخوابه ، چون تو بغل جونگکوک بود.
دیگه زمزمه و صدای ازاردهنده ای نمی شنید ، چون جونگکوک مدام زیر گوشش بهش ابراز علاقه میکرد.
و اون حتی فکرشم نمیکرد بعد از اون همه عذابی که متحمل شده بود اینهمه احساس خوشبختی کنه.

بعد از یک ماه و خورده ای تصمیم گرفت گوشیش رو روشن کنه ، میدونست مخاطب خاصی نداره که بخواد باهاش در ارتباط باشه ، تنها کسی که باهاش در ارتباط بود پدرش بود و بعد از مرگش دیگه نگرانی بابت کنار گذاشتن موبایلش نداشت.

به محض روشن شدن صفحه با هزاران تماس و پیام مواجه شد که همشون از طرف تنها دوستش بتی بود.
اونقدر اوی این چند وقت زندگیش پر از اتفاق بوده که به کل دوستش رو فراموش کرده بود.
حالا اون رو کلی نگران کرده بود و از این بابت بشدت ناراحت بود.

باهاش تماس گرفت و حتی ثانیه ای نگذشته بود که صدای جیعی توی گوشش پیچید و بعد دوستش شروع کرد به یه بند حرف زدن از اینکه تا الان کجا بوده و چرا سراغی ازش نگرفته.

تمام اتفاقات این مدت رو برای دوستش تعریف کرد چون دلیلی نمیدید چیزی رو از اون پنهان کنه .
با اینکه بعدش مجبور شد فقط دو ساعت راجب رابطش با جونگکوک بگه چون اون حتی مشتاق تر از خودش بود.

چند دقیقه پشت تلفن سکوت شد و بعد بتی شروع کرد با اضطراب حرف زدن:"سونهی ... من یچیزیو باید بهت بگم"

سونهی:"خوب بگو"

بتی:"نمیدونم چطوری بگم اما ... میخوام یجایی دعوتت کنم و اونجا خودت میتونی ببینی"

با کنجکاوی و مشتاقانه گفت:"چی؟؟؟چی بگی؟؟؟ خواهش میکنم الان بگو چون من تا اون موقع خوابم نمیبره خودت میدونی که"

بتی:"خیلی خوب ... من ... من با یکی رفتم تو رابطه"

با ذوقی که با جیغ درهم شده بود گفت:"واقعا؟؟؟ کی؟؟؟ زودباش بگو"

دوستش با خنده گفت:"خودت امشب به لوکیشنی میفرستم بیا تا ببینی... نگران نباش ، میشناسیش"

حالا بیشتر کنجکاو شده بود تا بفهمه اون شخص کیه:"فقط اول اسمشو بگو بتییی"

بازهم صدای خنده اش رو شنید:"منتظرتم ... میتونی اون دوست مسر خوشگلتم با خودت بیاری" و بعد تلفن رو قطع کرد و اجازه سوال پرسیدن به سونهی نداد.

تلفنش رو زمین گذاشت و به عجله به طرف اشپزخونه رفت که اونجا جونگکوک در حال اشپزی بود.

یکی از سیب زمینی هارو روی میز گذاشته بود و در حال خورد کردن بود.

با ذوق دور و برش بالا و پایین میپرید و از تماس دوستش میگفت.

جونگکوک چاقوش رو زمین گذاشت ، دو طرف کمرش رو گرفت و اون رو روی میز کنار سیب زمینی ها نشوند:"حالا اروم بگو که بفهمم چی میگی"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now