𝐩𝐭:𝟐𝟓"تلاش کن"

520 93 8
                                    

مضطرب پرسید:"خوب الان ما-ماریا کجاست؟چه بلایی سرش اومد؟"

جونگکوک بهت زده و گنگ نگاهش‌میکرد ، اینکه میدید سونهی اونقدر کنجکاوانه راجب خود قبلیش‌میپرسید ، خیلی‌چیزهارو براش روشن کرده بود.
اینکه اون اصلا خودش رو به یاد نمیاورد ، اون جونگکوک رو به یاد نداشت ، اینکه اون 10 سال با عذاب دوری ماریا زندگی کرده بود با این امید که اون چهره شکسته و پشیمونش رو موقع خداحافظی یادش باشه و حداقل به حرمت دوستی که بینشون بود ، با اینکه برای جونگکوک رنگ و بوی دوستی ساده نداشت ، اون‌رو بخاطر کار وحشتناک پدرخواندش ببخشه و به این عذاب وجدانی که بخاطر عدم کمک کردن بهش بود رو تموم کنه.

اما حالا که فهمیده بود تنها خودش بوده که بار این خاطرات رو به دوش میکشیده عذابش میداد.
با این حال ایندفعه شاید از نظرش باک هیون منطقی بود که گفته بود چیزی رو براش یاداوری نکنه.
چون از چهره ای رنگ پریده و دردمندی که از سونهیه 10 سال پیش به یاد داشت میدونست که اینکه اون دوره از‌زندگیش‌رو به یاد برده خیلی به نفعش بوده.

جونگکوک:"اون رفت و من دیگه ندیدمش"لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:"اما ... حالا برگشته"

قلبش یخ کرد ، انگار کسی موهاش رو از‌پشت میکشید و قصد کندن پوست سرش رو داشت:"ب-برگشته؟"
فکر بازگشت معشوقه قدیمی جونگکوک که هیچجوره حاضر نبود حتی لحظه ای خاطراتش رو از ذهنش خارج کنه ، تمام دلگرمی ها و امیدهاش رو پوچ کرده بود.

فکر اینکه دیگه قرار نیست توجه جونگکوک رو برای خودش داشته باشه و بتونه به راحتی باهاش در ارتباط باشه و یا دیگه قرار نیست شبانه به دیدنش بره و از احساس اینکه جونگکوک تو اتاق کناریش نفس میکشه قلبش اروم بگیره ، غمش رو چند برابر کرده بود.

سونهی:"خوب ... این الان یعنی چی؟یعنی میخوای بهش برگردی؟"

جونگکوک:"نمیدونم"

خودش رو جمع و جور کرد و از روی زانوهاش بلند شد و به جونگکوک خیره شد:"پاشو ، بهتره بریم تو"

بعد از ورود به عمارت هردو جدا شدن و هرکدوم به اتاق های خودشون رفتن.

سونهی درحالی که تا صبح چشم روی هم نزاشته بود و با میل شدیدش به خواب مقاومت کرده بود ، با چشمهای گود افتاده ، کسل تر از روزهای قبل به نظر میرسید.

ساعت 7 صبح بود که با صدای ضربه به در اتاقش روی تختش نشست:"بله؟"

با ورود باک هیون به اتاقش و همزمان ورود مردی از پشت سرش سراسیمه پتو رو از روش کنار زد ، دستی به موهاش کشید و سرپا ایستاد.

باک هیون با دیدن چهره پژمرده اش ابروهاش گره خورد و با صدایی که کمی تحلیل رفته بود گفت:"چیزی نیست"

مرد پشت سرش با کیف کوچیکی در دستش جلو تر اومد و کنار سونهی قرار گرفت و همونطور که روی تخت مینشست ، سونهی رو هم مجاب کرد که لبه تخت بشینه.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتOnde histórias criam vida. Descubra agora