𝐩𝐭:𝟏𝟓"ما خیلی بهم نزدیکیم"

891 100 14
                                    

باک هیون:"نزدیک شدنت به اون دختر چه معنی داره؟"

جونگکوک:"رو چه حسابی میگی که من بهش نزدیک شدم؟"

باک هیون:"سوال منو با سوال جواب نده!"

جونگکوک:"اون ذره ای برام اهمیت نداره"

قدمی تو اتاق برداشت و لحظه ای فکر کرد:"اگه برات اهمیت نداره اونو بده به من"

خون توی رگ هاش با شدت بیشتری جوشید ، اگه میتونست ، قطعا همین الان با دستای خودش خفش میکرد:"تو حق نداری به مادرم همچین کاری بکنی!!"

با تعجب چشماش گشاد شد:"چی؟؟؟چرا مزخرف میگی!!!"

جونگکوک:"اگه ... اگه بخوای به مادرم خیانت کنی هم تو و هم اون دختررو میکشم"

خندید ، و کم کم خنده هاش بلندتر شد:"تو چی پیش خودت فکر کردی؟؟؟من هیچوقت بچه باز نبودم!"

جونگکوک:"کی میدونه!"

خندشو خورد:"بعدا حساب این تهدیدای الکی و توهینات رو میدم اما الان میخوام اون دختره زیر دست من باشه ، تو چه بخوای ، چه نخوای!"

جونگکوک:"حتی فکرشم نکن!"و سریع تر روشو برگردوند و از اتاق خارج شد .

اینکه سونهی کجا باشه و زیردست کی براش فرقی نداشت ، اون فقط داشت با پدرخواندش لج میکرد ، از هر راه و یا نقطه ضعفی استفاده میکرد تا بتونه اونو حرص بده یا پایین بکشه.

حالا که میدونست باک هیون اون دختر رو میخواد ، پس باید مخالفت میکرد!

به طرف اشپز خونه رفت تا چیزی برای خوردن پیدا کنه ، سونهی پشت به اون در حال انجام کاری بود که از اون فاصله مشخص نبود.

پای اسیب دیدشو بلند کرده بود و فقط روی یک پاش ایستاده بود.

این حس کودکانه که در مقابل سونهی داشت غیر قابل کنترل بود ، اذیت کردن اون شده بود روتینی از زندگیش .

بی صدا بهش نزدیک شد و با پاش به پشت زانویی که روش ایستاده بود زد .

سونهی تعادلشو از دست داد ، اما با گرفتن بازوش اون رو سر جاش نگهداشت.

سونهی:"شوخیت گرفته؟"

جونگکوک:"فکر کنم یکم ادرنالین بد نباشه"

سونهی:"اذیت کردن من فقط تورو سرحال میاره نه منو"

جونگکوک:"تو مثل فلامینگوها روی یک پا ایستاده بودی ، من فقط سعی کردم بهت یاداوری کنم که تو ادمی!"

این وجهه شوخ طبعیش قابل تحمل بود ، اما با این حال اون خوی ازار دهنده اش هم ازش جدا نمیشد.

هردو با تعجب برگشتن ، کسی که داشت صداش میکردو حتی یک بار هم از نزدیک ندیده بود ، چطور میتونست باهاش کاری داشته باشه ... شاید اشتباهی شده باشه ، اما میدونست هیچ سونهی نامی جز خودش توی این خونه نیست.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتحيث تعيش القصص. اكتشف الآن