صبح یکی از نگهبان های سیاه پوش از اون اتاق بیرونش اورده بود و دوباره به خونه برگشته بود تا به کارش ادامه بده.
مطمئن بود الان پدرش خیلی نگرانش شده پس به محض اینکه وارد خونه شد به اتاقی که وسایلش توش بود رفت و به پدرش زنگ زد.
نمیتونست نگرانش کنه پس تا جایی که میتونست از خوب بودن کارش گفت.پدرش میدونست اونجا بهش سخت میگذره ، چون با عقل جور در نمیومد که جایی باشی که ازت متنفرن و بازهم راحت زندگی کنی.
اما همینکه صدای دخترشو شنیده بود و از حال نه چندان خوبش با خبر شده بود کمی دلشو اروم می کرد.از دیشب هیچی نخورده بود ، جهوا هم هنوز خواب بود پس کاری برای انجام دادن نداشت.
وارد اشپزخونه شد ۲ خدمه جوان در حال خشک کردن ظرف ها بودن و یکی دیگه که نسبتا پیر بود داشت مواد غذاییو برای ناهار اماده میکرد.
با صدای ارومی گفت:"چیزی هست من بخورم؟"
جوابی از طرف اونا نشنید ، فکر کرد چون اروم گفته نشنیدن پس با صدای بلندتری گفت:"میشه به من بگید از کجا میتونم یچیزی بخورم"اون زن مسن با نگاه کوتاهی بهش بدون جواب از کنارش رد شد و اون دو جوان دیگه ام به دنبال اون از اشپزخونه خارج شدن.
اه کلافه ای کشید و سرشو تکون داد ، بدون لحظه فکر به ذهنش رسیده بود که همه این رفتار ها باید زیر سر جئون باشه ، تا جایی که میدونست همه افراد این خونه از اون دستور می گرفتن.باید به این وضعیت عادت میکرد ، پس بیخیال شد و تصمیم گرفت خودش دنبال چیزی برای خوردن بگرده.
درحال گشتن بود که صدایی از پشت متوقفش کرد:"یادم نمیاد بهت اجازه داده باشم همینطوری بگردی!"جئون بود ، باید به کنایه ها و هرروز دیدنش تو این خونه عادت می کرد ...
سونهی:"من از دیشب هیچی نخوردم ، خواستم چیزی برای خوردن پیدا کنم که به لطف شما حتی خدمه هم باهام حرف نزدن ، پس خواستم خودم یچیزی پیدا کنم"جئون پوزخندی زد و سرشو پایین انداخت:"اینا نتیجه کار خودته"
سونهی:"غذا نخوردن نمیتونه یه شکنجه باشه ..."
جونگکوک دوباره با حالت جدی گفت:"باید سر وقت می بودی و می خوردی ، خارج از وقت غذا حق نداری چیزی بخوری"
سونهی ایندفعه با پررویی گفت:"ولی تو منو تو اون اتاق انداختی من چطور میتونستم سر وقت برسم؟"
جئون قدم محکمی به جلو برداشت که سونهی مخالف اون به عقب رفت:"انگار دوباره باید حرفامو برات یاداوری کنم نه؟"
سونهی که اینبار از جدیت جئون ترسیده بود گفت:"تاوان یه تصادف انقدر سخت نیست"
جونگکوک:"اونو من تعیین میکنم"
خواست از اشپزخونه بره اما انگار چیزی یادش اومد دوباره برگشت و انگشتتو به نشانه تهدید بالا اورد:"این بی احترامیتو به منظور نادون بودنت میگیرم ... اما اگه باز بخواد تکرار بشه ... این خونه جاهای بدتری از اون اتاق هم داره!"
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...