𝐩𝐭:𝟏𝟒"!تورو داشتن"

862 94 3
                                    

با وضعیت پاش نمیتونست به دیدن پدرش بره ، و بیشتر نگرانش میکرد و حتی خبر نداشت برادرش کجاست.

ممکن بود اونهم خونه پدرش باشه و با رفتن به اونجا فقط خودشو تو دردسر مینداخت ، باید یکجوری با پدرش تماس میگرفت تا اگر ، احتمالا برادرشم اونجا باشه ، نفهمه!

لنگان لنگان به طرف پنجره کوچیک اتاقش رفت ، پردرو کنار زد و جونگکوک رو دید که خواهرش رو توی حیاط پشتی میچرخوند.

جونگکوک در کنار خواهرش واقعا یه ادم دیگه بود ، و اینو هزاران بار تکرار کرده بود که ای کاش اونهم برادری مثل جونگکوک داشت .

با یاداوری صحنه هایی که دیروز صبح گذرونده بود ، دوباره غم روی دلش نشست .

برادر اون بود که خودش و جهوا رو گروگان گرفته بود ... برادر اون بود که اونهارو تو یه اتاق بدون اب و غذا نگهداشته بود ... برادر اون بود که اونهارو شکنجه کرده و در اخر توی یک اتاق درحال سوختن رهاشون کرده بود.

اما ...

برادر جهوا بود که اومده بود و نجاتشون داده بود ، علی رغم اینکه میدونست اون تنها برای نجات خواهرش اومده بود و بودن سونهی اونجا هیچکس رو نگران نکرده بود .

با این حال جونگکوک اون رو هم نجات داده بود ، میتونست این کارش رو بزاره پای دلسوزی یا ترحم .

با اینکه ضد و نقیض های زیادی در رفتار جونگکوک بود اما اون دلسوزی ها و دل رحمی هاشم دیده بود .... اگه میخواست بلاهایی که سرش اورده رو فاکتور بگیره!!!

اونقدر غرق در فکر بود که متوجه نشد جونگکوک و جهوا از داخل حیاط بهش زل زدن ، پرده رو کشید و دوباره روی تختش نشست .

لحظه ای بعد در اتاقش به صدا دراومد و جونگکوک وارد اتاقش شد.
با نگاهی پرسشگر بهش خیره بود تا بفهمه چرا خواهرش رو تو حیاط ول کرده و اومده سراغ اون.

جونگکوک:"دلت نمیخواد بیای حیاط؟"

تعجب کرد:"من؟؟؟من ، نمیتونم از پله های حیاط پشتی بیام پایین"

جونگکوک:"اشکالی نداره"

هنوز میخواست مقاومت کنه اما جونگکوک بهش اجازه نداد و مچ دستشو گرفت و اون رو به طرف بیرون کشید ، اما ناگفته نماند که اونقدر اروم اینکارو کرد که سونهی هم متوجه شد ملاحظه پاش رو کرده!

به سالن که رسیدن مچش رو از دستش بیرون کشید.

سونهی:"تو ... تو مگه نمیدونی نباید به من دست بزنی!"

جونگکوک:"فکر میکردم بعد دیروز دیگه بیخیال این موضوع شدی"

سونهی:"نه!!!"

خودش هم میدونست که دیگه به لمسش حساس نبود ، این براش کاملا عجیب و غیر قابل باور کن ، تا جایی که یادش میومد تنها پدرش بود که میتونست به راحتی باهاش در ارتباط باشه.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now