با وضعیت پاش نمیتونست به دیدن پدرش بره ، و بیشتر نگرانش میکرد و حتی خبر نداشت برادرش کجاست.
ممکن بود اونهم خونه پدرش باشه و با رفتن به اونجا فقط خودشو تو دردسر مینداخت ، باید یکجوری با پدرش تماس میگرفت تا اگر ، احتمالا برادرشم اونجا باشه ، نفهمه!
لنگان لنگان به طرف پنجره کوچیک اتاقش رفت ، پردرو کنار زد و جونگکوک رو دید که خواهرش رو توی حیاط پشتی میچرخوند.
جونگکوک در کنار خواهرش واقعا یه ادم دیگه بود ، و اینو هزاران بار تکرار کرده بود که ای کاش اونهم برادری مثل جونگکوک داشت .
با یاداوری صحنه هایی که دیروز صبح گذرونده بود ، دوباره غم روی دلش نشست .
برادر اون بود که خودش و جهوا رو گروگان گرفته بود ... برادر اون بود که اونهارو تو یه اتاق بدون اب و غذا نگهداشته بود ... برادر اون بود که اونهارو شکنجه کرده و در اخر توی یک اتاق درحال سوختن رهاشون کرده بود.
اما ...
برادر جهوا بود که اومده بود و نجاتشون داده بود ، علی رغم اینکه میدونست اون تنها برای نجات خواهرش اومده بود و بودن سونهی اونجا هیچکس رو نگران نکرده بود .
با این حال جونگکوک اون رو هم نجات داده بود ، میتونست این کارش رو بزاره پای دلسوزی یا ترحم .
با اینکه ضد و نقیض های زیادی در رفتار جونگکوک بود اما اون دلسوزی ها و دل رحمی هاشم دیده بود .... اگه میخواست بلاهایی که سرش اورده رو فاکتور بگیره!!!
اونقدر غرق در فکر بود که متوجه نشد جونگکوک و جهوا از داخل حیاط بهش زل زدن ، پرده رو کشید و دوباره روی تختش نشست .
لحظه ای بعد در اتاقش به صدا دراومد و جونگکوک وارد اتاقش شد.
با نگاهی پرسشگر بهش خیره بود تا بفهمه چرا خواهرش رو تو حیاط ول کرده و اومده سراغ اون.جونگکوک:"دلت نمیخواد بیای حیاط؟"
تعجب کرد:"من؟؟؟من ، نمیتونم از پله های حیاط پشتی بیام پایین"
جونگکوک:"اشکالی نداره"
هنوز میخواست مقاومت کنه اما جونگکوک بهش اجازه نداد و مچ دستشو گرفت و اون رو به طرف بیرون کشید ، اما ناگفته نماند که اونقدر اروم اینکارو کرد که سونهی هم متوجه شد ملاحظه پاش رو کرده!
به سالن که رسیدن مچش رو از دستش بیرون کشید.
سونهی:"تو ... تو مگه نمیدونی نباید به من دست بزنی!"
جونگکوک:"فکر میکردم بعد دیروز دیگه بیخیال این موضوع شدی"
سونهی:"نه!!!"
خودش هم میدونست که دیگه به لمسش حساس نبود ، این براش کاملا عجیب و غیر قابل باور کن ، تا جایی که یادش میومد تنها پدرش بود که میتونست به راحتی باهاش در ارتباط باشه.
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...