زیاده روی کرده بود ، اگه قرار بود همینطوری پیش بره بجای اینکه بهش نزدیکتر بشه ، بیشتر از خودش دورش میکرد.
و تمام این تلاش های نابجاش باعث شده بود جونگکوک ساعت ها تو اتاق در بستش بمونه و اجازه نده کسی وارد اونجا بشه.
از طرفی هم فهمیده بود ، اون که نتونسته بود بعد از هر سال یکیو از ذهنش بیرون کنه ، پس به این راحتی ها هم حتی ذره ای از فکرش هم درگیر سونهی نمیشد.
بخاطر بیرون نیومدن جونگکوک از اتاقش خودشو مقصر میدونست ، میفهمید احتمالا خاطراتی رو براش زنده کرده که آزارش میدن ... این حس رو درک میکرد ، اینکه باید برای خاطراتی گریه کنی که توش میخندیدی ، دلت ازش میگیره چون میدونی دیگه قرار نیست اون حسی که تجربه کردی دوباره اتفاق بیوفته.
درواقعه ادما میدونن هر شروعی یه پایانی داره ، هر قراری یه خداحافظی داره ، اما به امیدوارانه ترین شکل ممکن ادامش میدن ، چون خاطراتی که ازش بجا میمونه هم شیرینه هم دردناک.
جلوی در اتاق جونگکوک ایستاده بود و توی باز کردن در تردید داشت ، بهرحال یه عذرخواهی بابت شخم زدن خاطراتی که تو مغزش خاک کرده بود بدهکار بود.
درو باز کرد ،جونگکوک رو تختش دراز کشیده بود و دستش روی چشمهاش بود ، با شنیدن صدای در اتاق دستش رو از روی چشمهاش برداشت.
جونگکوک:"مگه نگفتم کسی نیاد"
سونهی:"میخواستم عذرخواهی کنم"
جونگکوک:"بابت؟"
سونهی:"بابت اینکه باعث شدم ناراحت بشی"
نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست:"درواقع ... نیازی به عذرخواهی نیست ، خیلی وقت بود که خیلی چیزهارو فراموش کرده بودم ، ولی تو باعث یاداوری اون حس های شیرین شدی ، و من با وجود تمام دلتنگیم ترجیح میدم بازم حسش کنم"
ای لعنت به اون دهانی که بر ضد خودش بود ، و لعنت به اون خاطراتی که هیچوقت فراموش نشده بود ، فقط نیاز به یاداوری داشت.
سونهی:"خیلی خوب ... پس من برم"
به اتاقش رفت ، بعد از اون باری که پدرش به اینجا اومده بود دیگه خبری ازش نگرفته بود ، پس تلفنشو برداشت تا بهش زنگ بزنه.
دفعه چهارم بود که زنگ میزد اما بوق اشغال تو گوشش می پیچید.
کم کم داشت نگران میشد ، با اینکه احتمال میداد یونگی هم اونجا باشه اما باز تصمیم گرفت به خونشون سر بزنه.
دوباره با گرفتن اجازه وارد اتاق جونگکوک شد:"میشه من فقط یک ساعت برم و به پدرم سر بزنم؟بهش زنگ میزنم اما ..."
جونگکوک:"میتونی بری"
با عجله از اتاق بیرون رفت و فقط موبایلش و مقداری پول برای کرایه برداشت و از عمارت خارج شد.
YOU ARE READING
𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادت
Fanfiction《+عشق تو هیچوقت امن نبود ... مثل رقصیدن روی پرتگاه که من هربار سقوط کردم. _میترسم نتونم بزارم بری ... +پس نزار برم +نمیتونی تظاهر کنی که دلت برام تنگ نشده _ مطمئن باش هرکیو بیشتر از من دوست داشته باشی ازت میگیرم .》 𝙂𝙚𝙣𝙧𝙚: 𝘿𝙧𝙖𝙢𝙖, 𝙍𝙤𝙢𝙖𝙣...