𝐩𝐭:𝟕"باورت نمیکنم"

715 59 5
                                    

توی اتاقش نشسته بود ، برادرشو به سختی از عمارت بیرون کرده بودن.
با دیدن برادرش یاد خاطراتی میوفتاد که هیچجوره دلش نمیخواست بازم براش تداعی بشن!
بخاطر همین ترجیح میداد تو همین عمارت ، هرچند زجر اور ، زندگی کنه.
از طرفی دلش برای پدرش میسوخت ، اما پدرش که با یونگی مشکلی نداشت ، اونها کنارهم زندگی میکردن و حتی یونگی خرج زندگی پدر رو هم میداد نه!؟

از طرفی یاد معرکه ای که برادرش بپا کرده بود افتاد ، با چیزایی که اون گفته بود الان حتی نمیدونست چطور باید با جونگکوک حرف بزنه یا برخوردی داشته باشه.

با صدا شدن اسمش از اتاق بیرون رفت .

خدمتکار:"جهوا باهات کار داره"

به طرف سالن بالا رفت و وارد اتاق جهوا شد.

جهوا:"سر و صدایی که صبح از پایین میومد بخاطر تو بود؟"

اینکه جهوا هم صدای برادرشو شنیده بود ، و شاید حرفاشو ، خجالت زدش میکرد:"ب..بله ، متاسفم!"

جهوا:"میخوام برم حموم ، فقط منو ببر داخل ، خودم میتونم بیام بیرون"

بعد از اینکه جهوارو به حموم برد ، از اتاقش بیرون اومد ، داشت از پله ها پایین می رفت که صدای جونگکوک رو پایین پله ها شنید:"بیا اتاقم"

قدماشو تند تر کرد تا به در اتاقش رسید ، به ارومی در زد و بعد از نشنیدن صدایی درو باز کرد.

جئون روی تخت نشسته بود و از پشت به دستهاش تکیه داد بود.

سونهی:"با من کاری داشتید؟"

جونگکوک:"بیا جلوتر"

با تردید تا یک قدمی از جونگکوک جلو رفت.

جونگکوک:"بشین"

ابروهاش بالاپرید:"بله؟"

جونگکوک:"گفتم بشین رو پام!"

قلبش لحظه ای ایستاد ، ناخوداگاه چند قدمی عقب رفت.

از رو تخت بلند شد و با کمی فاصله از سونهی ایستاد:"خیلی منتظرت گذاشتم نه؟"

سونهی:"منظورتون چیه؟!"

تک خنده ای کرد و ادامه داد:"طوری رفتار نکن که انگار اولین روزته اومدی اینجا ، و میتونی مثل احمقا منو گول بزنی"

متعجب گفت:"چی؟؟؟من شمارو گول نزدم!"

به سرعت جلو اومد و سونهی رو بین خودش و کمد نگهداشت:"بس کن"

پاهاش سست شده بود ، زنگ خطری که به همه اندام های بدنش فرستاده شده بود ، اجازه نمیداد بتونه درست حرف بزنه:"شما ... شما نمیتونید همچین کاری کنید"

جونگکوک:"مگه بخاطر همین نیومدی اینجا؟"

سونهی:"من به خواست خودم نیومدم"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتDonde viven las historias. Descúbrelo ahora