𝐩𝐭:𝟐𝟒"ماریا"

551 90 17
                                    

صورت رنگ پریدشو به طرفش چرخوند:"نه ، معلومه که نه ... م-منطورت چیه؟"

جونگکوک:"هیچی من فقط فکر کردم که شاید ..."به حرفش ادامه نداد و بحثو عوض کرد:"تو هیچی نخوردی؟"

سونهی:"نه ، میل ندارم"

جونگکوک:"میخوای بمیری؟"

سونهی:"نه"

جونگکوک:"پس غذا بخور"

از اتاقش بیرون اومد ، دوست نداشت اینطوری منزوی و افسرده ببینتش ، در واقع به متلک پرونی ها و تلاشای مداومش برای حرف زدن با اون عادت کرده بود.
اینکه میدید کل روز تو اتاقشه و هیچکاری نمیکنه ، غذا نمیخوره و حتی دیگه باهاش اونقدری حرف نمیزنه اذیتش میکرد.

نزدیکای عصر و وقت شام بود ، چون حدس میزد سونهی بازم نخواد چیزی بخوره خودش به طرف اتاقش رفت و واردش شد.

جونگکوک:"وقت شامه"

سونهی:"میدونی که نمیام"

جونگکوک:"باشه!"

مچشو گرفت و اونو از زیرپتویی که شک نداشت از صبح از زیرش تکون نخورده بیرونش کشید.

سونهی:"چیکار میکنی ولم کن!"

داشت به زور به طرف سالن بالا میبردش تا کنار بقیه خانواده شام بخوره.

سونهی:"باشه ... باشه صبر کن ، من شام میخورم ولی اونجا نه"

جونگکوک:"مگه نشنیدی باک هیون بهت چی میگفت؟ دخترم"

سونهی:"میدونم ، ولی لطفا بزار اینجا باشم"

کمی بعد درحالی که سونهی رو مجاب کرده بود پشت بشقاب بزرگی از نودل بشینه و تا اخر بخوره ، به طرف میز شام سالن بالا رفت.

اولین نفر باک هیون بود که ازش میپرسید:"سونهی کجاست؟"

جونگکوک:"چرا میپرسی؟"

باک هیون:"یادمه اخرین بار راجب اون دختر به همتون توضیح داده بودم!"

جونگکوک:"نخواست بیاد اینجا"

عمارت تو سکوت فرو رفته بود و تنها صدای برخورد قاشق ها با بشقاب بود که توی سالن پخش شده بود ،که خواهرش پرسید:"اون چند روزه به اتاق من نمیاد"

درحالی که مشغول غذاش بود حتی به خواهرش نگاه نکرد:"حالش خوب نبود"

باک هیون با شدت پرسید:"نگفته بودی حالش بده"

اینبار مستقیم به چشم هاش خیره شد:"مگه خودت ندیدیش؟"

درحالی که داشت به زور رشته های نودل رو قورت میداد و این حالت تهوع ناشی از خوردن زورکی رو تنها بخاطر جونگکوک به جون خریده بود ، ته موندشو کنار گذاشت و از پشت میز بلند شد تا به اتاقش برگرده که باک هیون جلوی مسیرش قرار گرفت.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now