𝐩𝐭:𝟏𝟑"رفتنش نابودت میکنه!"

810 90 5
                                    

توی اتاق ایستاده بود و منتظر بود توسط باک هیون بازجویی بشه.
در نبودش ، توی این عمارت حرف تنها کسی که به کرسی می نشست خودش بود .

اما با ورود اون ، بازهم به پسر خانواده که زیر دست پدرخواندش بود تبدیل شده بود.

البته که هیچوقت باهم کنار نیومده بودن ، روزی که مادرش با باک هیون ازدواج کرد اون 17 سالش بود ، خودش رو به اب و اتیش زده بود تا از از ازدواج مادرش با باک هیون جلوگیری کنه ، اما اونقدر نقشی تو خانواده نداشت که کسی بخواد به حرفش گوش بده.

از همون روز عروسی با پدرخواندش شروع کرده بود به بدخلقی ، نه تنها باک هیون ، بلکه مادرش هم از رفتاراش خسته شده بود و گاهی پنهانی حرفاشون رو میشنید که از فرستادنش به بیرون از خونه حرف میزدن.

غرور بچگانش بهش اجازه نمیداد بخواد به وضوح اعتراف کنه به اینکه از خونه بیرون شدن میترسه .
اما بعد از هر حرفی که میشنید ، ناخواسته رفتارشو اصلاح میکرد ، تا فقط از مادر و خانوادش دور نشه!

اون تو اوج نوجوونی خودش بود و هنوز انقدر بالغ نشده بود که بخواد با همچین مسائلی کنار بیاد ، ترجیح میداد کنار مادرش و پدرخواندش بسوزه و بسازه‌.

تنها گذشت یک سال کافی بود تا از جونگکوک 17 ساله ، یک مرد خالی از محبت ساخته بشه.
سر خم کردن ها ، تحمل توهین ها به پدر خدابیامرزش .... همه و همه در طی ۳۶۵ روز باعث شده بود جونگکوک 18 ساله به مردی ۴۵ ساله با درکی کامل از شرایط و با فکر حق جویی از پدرخواندش تبدیل بشه.

بعد از مهیا شدن تجارت پدرخواندش و رفت و امد های طولانی مدتش با خیال راحتتری تو خونه کنار مادرش زندگی میکرد ، چون فقط نبود اون کافی بود.

بعد از گذشت 8 سال ، با هربار تلاش های ناموفق نتونسته بود هرطوری انتقامشو بگیره.

بارها سعی کرده بود باک هیون رو به پلیس لو بده ، اما میدونست با گرفتار شدن اون ، خودش و مادرش هم گرفتار میشن.

با صدای در سرش رو به طرفش چرخوند ، باک هیون با همون قد قامت عصا قورت داده اش وار اتاق شد.

بدون صرف هیچ وقتی شروع کرد به حرف زدن:" نفهمیدی چه کسایی خواهرتو برده بودن؟!"

حالت تمسخر امیزی به خودش گرفت:"از من می پرسی؟؟؟تو میدونی ولی خودتو زدی به اون راه"

باک هیون دکمه کتش رو باز کرد ، قدم زنان رفت و پشت میزش نشست ، نفس عمیقی گرفت و گفت:"بعد از گذشت این همه سال با تمام کج خلقی ها و دردسرات تحملت کردم فقط بخاطر مادرت ، شک نکن اگر اون نبود مثل یه تیکه اشغال از خونه پرتت میکردم بیرون!"

جونگکوک:"فکر نکن هنوز همون بچه 17 ساله جلوت وایساده!"

باک هیون:"اما من هنوز همون رو میبینم ، هنوزم تو چشمات بی پناهی و انزوارو میبینم ، اما در عین حال گستاخی و شجاعتت رو!
هیچکس نمیتونه ماهیتشو تغییر بده ، زندگی مثل یه دایره است ، هرچقدر سعی کنی از گذشتت دور بشی دوباره به همون نقطه برمیگردی!"

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu