𝐩𝐭:𝟑𝟏"روحم"

595 95 20
                                    

(این پارت حاوی محتوای +18 می باشد ، اگه زیر 15سال هستید توصیه میشه که نخونید)

جلوی میز پذیرش ایستاده بود و با اون خانوم بحث میکرد.
دستشو توی موهاش برد و کلافه بهمشون ریخت.

جونگکوک:"من خودم اینجا اوردمش حالاهم میخوام ببرمش چه مشکلی وجود داره؟"

زن پشت میز بدون اینکه توجهش رو از توی مانتیور کامپیوتر جلوش برداره گفت:"باید پزشکش تایید کنه ، در غیر این صورت مسئولیت هر کاری رو خودتون باید بپذیرید"

جونگکوک:"من با مسئولیت خودم میبرمش"

تهیونگ:"من اجازه نمیدم!"

صورتش رو به چپ‌متمایل کرد تا بتونه به کیم تهیونگ نگاه کنه ، بدنش رو به طرفش‌متمایل کرد تا مقابلش قرار بگیره.
پوزخندش بزرگتر شد و ادتباط چشمهاش رو باهاش قطع نکرد.

جونگکوک:"میخوای چیکار کنی؟"

تهیونگ:"من پزشکشم ، اگه من اجازه ندم تو نمیتونی ببریش ... بعلاوه ، اون هنوز کاملا خوب نشده!"

صدای خنده هیستریکش توی سالن پخش شد:"خوب نشده ، چون تو هیچ کاری برای خوب شدنش نکردی ، تو فقط به طرز بیمارگونه ای میخوای اینجا نگهش داری"

قدمی به جلو برداشت و در جوابش گفت:"اره ... میخوای چیکار کنی؟؟؟ من میتونم هرمدت که میخوام بیمارهام رو نگهدارم و تو ... تو فقط‌میتونی بشینی و از دور بهش نگاه کنی"

جلو رفت و یقه روپوشش رو تو مشتش گرفت:"من میبرمش و تو نمیتونی جلومو بگیری فهمیدی؟"

با دستش با پرستار اشاره کرد تا از تماس گرفتن با حراست صرف نظر کنه ، یقه روپوشش رو از مشت های محکم جونگکوک بیرون کشید و با حوصله مرتبشون کرد.

قدمی به عقب برداشت و فاصلش رو باهاش بیشتر کرد:"برای ترخیصش باید ببینمش تا بتونم یچیزی تو پروندش بنویسم نه؟"

***

بعد از رفتن جونگکوک از اتاقش ، هنوز از اون گوشه سرد اتاقش تکون نخورده بود.
با دوباره دیدن جونگکوک انگار تمام شاخ و برگ های امید توی دلش دوباره سبز شده بود.

اون به هیچ عنوان نمیتونست ازش ناراحت باشه ، علی رغم اینکه دو هفته تمام بی خبرش گذاشته بود ، فقط با یک دیدار پر هیاهو حالا دلش داشت تمام دلایل غیر قابل قبول رو ، بهش می قبولوند تا راضیش کنه نبود جونگکوک در اون دو هفته چیزی غیر از تمام اون افکاریه که در طول اون دو هفته ذهنش رو درگیر کرده بود.

و با علی رغم تمام کارها و بی مهری هاش بازهم اعتماد و اشتیاق و کشش غیر قابل کنترلش رو نسبت بهش از دست نداده بود .
جونگکوک مثل شکر توی چای تلخ زندگیش بود ، ته نشین میشد اما فقط با یک تکون ساده دوباره تمام شیرینیش در سرتاسر چای پخش میشد.

𝗜𝗡𝗨𝗥𝗘 | عادتWhere stories live. Discover now